فارسی: Open Bible Stories

Updated ? hours ago # views See on DCS

۱. آفرینش

Image

خدا کائنات را این گونه خلق فرمود: او جهان و همۀ موجودات را در شش روز آفرید. پس از آنکه خدا زمین را آفرید، زمین تاریک و تهی بود و هیچ چیز در آن شکل نگرفته بود و روح خدا، سطح آب ها را فرا گرفت.

Image

و خدا فرمود روشنایی بشود و شد. او روشنایی را دید که نیکوست و آن را روز نام نهاد. و خدا روشنایی را از تاریکی جدا ساخت و تاریکی را شب نامید. بدین گونه در اولین روز خلقت، خدا نور را آفرید.

Image

در روز دوّم، خدا فرمود که آسمان بر فراز زمین آفریده شود و شد. خدا آسمان را با جدا کردن آب های بالا از آب های پایین بوجود آورد.

Image

در روز سوم خدا فرمود آب ها از خشکی جدا شوند و شد. او خشکی را "زمين" و آب ها را "دريا" ناميد. خدا آنچه را که آفریده بود دید که نیکوست.

Image

سپس خدا فرمود انواع گیاهان و درختان بر زمین برویند و چنين شد. خدا ديد که نيکوست.

Image

در چهارمین روز آفرينش، خدا فرمود خورشید، ماه و ستارگان آفریده شوند وچنین شد. تا به زمین روشنایی بخشند و نشانه ای برای روز و شب، فصل ها و سال ها باشند. خدا به آنچه آفریده بود نگریست و همۀ آن ها نیکو بودند.

Image

در روز پنجم، خدا فرمود همۀ آبزيان و پرندگان آفریده شوند و چنین شد. خدا ديد که نيکوست و آن ها را برکت داد.

Image

در ششمین روز آفرینش، خدا فرمود، "زمین از انواع جانوران پر شود" و خواست خدا انجام شد. برخی حیوانات اهلی، بعضی خزنده و بعضی هم غیر اهلی بودند. خدا این را دید و خشنود شد.

Image

سپس خدا فرمود انسان را شبیه خود بسازیم تا بر تمامی جانوران زمین فرمانروایی کند.

Image

آنگاه خدا مَرد را از خاک زمین آفرید و روح حیات(جاودان) در او دمید و او را آدم نام نهاد. خدا باغی برای آدم مهيا کرد تا در آن زندگی کند و از آن مراقبت نماید.

Image

خدا دو درخت مخصوص در وسط باغ قرار داد، يکی درخت حیات و ديگری درخت شناخت نیک و بد. خدا به آدم فرمود، " تو می توانی از میوۀ همۀ درختان باغ بخوری به جز میوۀ درخت شناخت نیک و بد. هرگاه از آن بخوری، خواهی مُرد."

Image

سپس خدا فرمود، " خوب نیست که آدم تنها بماند، زیرا حیوانات نمی توانند همدم مناسبی برای آدم باشند."

Image

بنابراین خدا آدم را به خواب عمیقی فرو برد و یکی از دنده های او را برداشت و از آن، زن را آفرید و او​ را پیش آدم آورد.

Image

وقتی آدم او را دید، گفت، "این شبیه من است پس او را زن(نساء) ناميد، زیرا از انسان گرفته شده است و آن دو به هم پيوستند. بدين سبب است که مرد از پدر و مادر خود جدا می شود و به همسر خود می پیوندد و از آن پس، آن دو، یک تن می شوند.

Image

بدين سان خدا مرد و زن را به شباهت خود آفريد. سپس آنان را برکت داده و فرمود، "بارور شوید و فرزندان آوريد و زمین را پر سازید!" و خدا دید که همۀ خلقت، بسیار نیکو بود و از آنچه انجام داده بود، بسیار خرسند و راضی شد. همۀ این ها در روز ششم واقع شد.

Image

با فرا رسیدن روز هفتم خدا کار آفرینش را تمام کرده بود. خدا روز هفتم را برکت داده، آن را مقدّس اعلان فرمود. زیرا روزی بود که خدا پس از پایان کار آفرینش، آرام گرفت. بدين سان بود که جهان و همه چیزِ در آن شکل گرفت.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: کتاب پیدایش، کتاب پیدایش، ۱-۲

۲. گناه وارد جهان می شود

Image

آدم و همسرش در باغی که خداوند برای آن ها آفریده بود، زندگی می کردند و بسیار خوشحال بودند. هیچ کدام از آن ها لباسی بر تن نداشتند و از برهنگی، خجالت نمی کشیدند. زیرا هنوز گناهی در جهان وجود نداشت. آن ها گاهی در باغ قدم می زدند و با خدا صحبت می کردند.

Image

امّا در باغ یک مار زیرک وجود داشت. او از زن ​پرسید، "آیا حقیقت دارد که خدا به شما گفته از میوۀ هیچکدام از درختان باغ نخورید؟"

Image

زن در جواب گفت: «ما اجازه داریم از میوۀ همۀ درختان بخوریم بجزمیوۀ درخت شناخت نیک و بد. خدا به ما گفته است، "اگر شما از آن درخت بخورید و یا آن را لمس کنید، همانا خواهید مرد."»

Image

مار در جواب به زن گفت، "این حقیقت ندارد! شما نخواهید مرد. خدا می داند زمانی که شما از میوۀ آن درخت بخورید، مانند خدا می شوید و همانند او، خوب را از بد تشخیص خواهید داد."

Image

آن درخت در نظر زن زیبا آمد و همچنین خواست که همه چیز را بفهمد. بنابراین او میوه ای از آن درخت چید و خورد. سپس به شوهرش هم که در آنجا بود داد و او هم خورد.​

Image

ناگهان، چشمان آن ها باز شد و از برهنگی خود آگاه شدند. آدم و همسرش تلاش کردند تا با برگ های درخت انجیر، پوششی برای تن خود درست کنند.

Image

سپس آدم و همسرش صدای خدا را که در باغ راه می رفت شنیدند. آن ها خود را از خدا پنهان کردند و خدا آدم را ندا داد، "آدم کجا هستی؟" آدم جواب داد، "صدای تو را در باغ شنیدم و ترسیدم زیرا برهنه بودم و خود را پنهان کردم."

Image

سپس خدا پرسید، "چه کسی به تو گفت برهنه ای؟ آیا از میوۀ آن درختی خوردی که به تو گفته بودم نخوری؟" آدم جواب داد، "این زنی که یار من ساختی، از آن میوه به من داد." آنگاه خدا از زن پرسید، "این چه کاری بود که کردی؟" زن گفت، "مار مرا فریب داد."

Image

سپس خدا به مار فرمود، "تو ملعون هستی. بر روی شکمت خواهی خزید و خاک خواهی خورد. تو و زن از همدیگر نفرت خواهید داشت و همچنین بین نسل تو و نسل زن دشمنی می گذارم. کسی از نسل زن، سر تو را خواهد کوبید و تو پاشنۀ​ او را خواهی گزید."

Image

سپس خدا به زن فرمود، "درد زایمان تو را زیاد می کنم و اشتیاق تو به شوهرت خواهد بود و او بر تو تسلّط خواهد داشت."

Image

خدا به مرد فرمود، "تو به حرف زنت گوش دادی و از من سرپیچی کردی، پس الآن زمین زیر لعنت قرار خواهد گرفت و تو با زحمت فراوان، غذا تهیّه خواهی کرد. سپس خواهی مرد و بدنت به همان خاکی که از آن سرشته شدی، باز خواهد گشت. آدم همسر خود را حوّا نامید که به معنای زندگی بخش است، زیرا او می بایست مادر همۀ انسان ها شود. و خدا آدم و همسرش را با پوست حیوانی پوشانید."

Image

سپس خدا فرمود، "اکنون که انسان مانند ما شده است و خوب را از بد تشخیص می دهد، نباید گذاشت که از میوۀ درخت حیات نیز بخورد و تا ابد زنده بماند." بنابراین خدا آن ها را از آن باغ زیبا بیرون راند و فرشتگانی قدرتمند را در جانب شرقی باغ برای جلوگیری از خوردن میوۀ درخت حیات گمارد.

_داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ کتاب پیدایش، ۳

۳. توفان

Image

پس از سالیان دراز، تعداد انسان های روی زمین زیاد شد. آن ها بسیار خشن و ستمکار شدند. آنگاه خدا تصمیم گرفت که همۀ زمین را با سیل عظیمی نابود کند.

Image

اما نوح مورد لطف خدا قرار گرفت. او مردی درستکار درمیان آن مردم ستمکار بود. خدا نوح را از تصمیم خویش در بارۀ فرستادن توفان آگاه کرد. او به نوح فرمود که یک کشتی بزرگ بسازد.

Image

خدا به نوح فرمود که کشتی ای به درازی ۱۴۰ متر و به عرض ۲۳ متر و به ارتفاع ۱۳.۵ متر بسازد. نوح می بایست آن کشتی را با چوب درخت سرو در سه طبقه، با اتاق های زیاد و یک پنجره در سقف بسازد. کشتی می بایست جای امنی برای نوح، خانواده اش و هرنوع حیوان خشکی باشد.

Image

نوح از خدا اطاعت کرد. او و سه پسرش کشتی را همان طور که خدا گفته بود، ساختند. ساختن آن کشتی سال ها طول کشید زیرا خیلی بزرگ بود. نوح به مردم هشدار داد که سیل خواهد آمد و آنان باید به طرف خدا بازگشت کنند، امّا آن ها گفتۀ نوح را باور نکردند.

Image

خدا همچنین فرمان داد که نوح و خانواده اش به اندازۀ کافی غذا برای خودشان و حیوانات جمع آوری کنند. وقتی همه چیز آماده شد، خدا به نوح گفت که وقتش رسیده، او، همسرش، سه پسرش و عروس هایش داخل کشتی شوند - در کل هشت نفر.

Image

خدا ​از هر نوع حیوان و پرنده، جفت جفت نر و ماده به سوی نوح فرستاد. تا اینکه آن ها بتوانند داخل کشتی شوند و در هنگام سیل در امان باشند. خدا برای نوح هفت جفت نر و ماده از حیوانات حلال گوشت فرستاد که از آن ها برای قربانی استفاده شود. وقتی همۀ آن ها وارد کشتی شدند خدا دَرِ کشتی را پشت سر آن ها بست.

Image

سپس باران شروع شد. برای چهل روز و چهل شب بی وقفه باران بارید! آب بتدریج زمین را می پوشانید. همه چیز، حتّی کوه های بلند هم زیر آب رفتند.

Image

همۀ موجوداتی که برروی خشکی زندگی می کردند هلاک شدند، بجز خاندان نوح و حیوانات درون کشتی. کشتی برروی آب شناور شد و همه چیز در داخل کشتی از غرق شدن در امان بود.

Image

بعد از آنکه باران متوقف شد، کشتی به مدّت پنج ماه برروی آب شناور بود، و سپس یک روز کشتی برروی یک کوه از حرکت باز ایستاد. درخِلال این مدّت، آب شروع به پایین رفتن کرد، امّا جهان هنوز زیر آب بود. بعد از سه ماه قلّۀ کوه ها نمایان شد.

Image

بعد از گذشت چهل روز، نوح کلاغی را فرستاد تا ببیند زمین خشک شده است یا نه. کلاغ پرواز کرد و جستجو نمود تا زمین خشکی بیابد، امّا هیچ مکان خشکی پیدا نکرد.

Image

پس از آن نوح کبوتری را فرستاد. امّا کبوتر هم نتوانست زمین خشکی بیابد، بنابراین به طرف نوح بازگشت. یک هفته بعد، نوح همان کبوتر را فرستاد، و اینبارکبوتر با برگی از زیتون تازه به کشتی بازگشت! آب فرو نشسته بود و گیاهان رشد کرده بودند!

Image

نوح یک هفتۀ دیگر منتظر ماند و دوباره همان کبوتر را برای بار سوّم فرستاد. آب زمین خشک شده بود و کبوتر، جایی برای خودش در زمین خشک یافته بود!

Image

دو ماه بعد خدا به نوح فرمود، "تو و خانواده ات و همۀ حیوانات از کشتی خارج شوید. بارور شوید، فرزندان آورید و زمین را پر سازید." بنابراین نوح و خانواده اش از کشتی بیرون آمدند.

Image

بعد از آنکه نوح کشتی را ترک کرد، قربانگاهی ساخت و از هر حیوان و پرندۀ حلال گوشت بر آن قربانی گذراند. خدا از این کار نوح خشنود شد و خاندان نوح را برکت داد.

Image

خدا فرمود، "من قول می دهم بار دیگر زمین را به خاطر اعمال شریرانه ای که انسان ها انجام می دهند یا به خاطر اینکه انسان ها از کودکی گناهکار هستند، لعنت نکنم و با سیل نابود نسازم."

Image

سپس خدا نخستین رنگین کمان را در آسمان به نشانۀ وعدۀ خود گذاشت. هر زمان رنگین کمان در آسمان ظاهر می شود، خدا و قوم او وعدۀ او را بیاد می آورند.

_داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ کتاب پیدایش، ۶-۸

۴. پیمان خدا با ابراهیم

Image

سال های زیادی پس از توفان، انسان های زیادی برروی زمین زندگی وهمه به یک زبان صحبت می کردند. بجای پر کردن زمین آن چنانکه خدا امر فرموده بود، باهم جمع شدند و شروع به ساختن شهری کردند.

Image

آنان بسیار مغرور بودند و به دستورها و گفته های خدا اهمیّتی نمی دادند. آن ها ساختن برجی را شروع کردند که می خواستند سرش به آسمان برسد. خدا دید، حال که آن ها با هم متّحد شده اند، می توانند هر کار ناپسندی را که می خواهند، انجام دهند.

Image

بنابراین خدا زبان آن ها را به زبان های گوناگونی تبدیل کرد و آنان را به همه جای دنیا پراکنده ساخت. شهری که انسان ها بنای آنرا شروع کرده بودند، بابِل نامیده شد که به معنای "مغشوش و مشوّش" است.

Image

بعد از صدها سال، خدا با مردی به نام اَبرام سخن گفت. خدا به او فرمود، "ولایت و خانۀ پدری خود را ترک کن و به سرزمینی برو که من تو را به آنجا هدایت خواهم نمود. من تو را برکت خواهم داد و از تو قومی بزرگ و کثیر بوجود خواهم آورد. من نام تو را بزرگ خواهم نمود . کسانی را که به تو برکت دهند، مبارک خواهم ساخت و آنانی را که تو را لعنت کنند، ملعون خواهم ساخت. همۀ خانواده های روی زمین به سبب تو برکت خواهند یافت."

Image

اَبرام نیز از خدا اطاعت کرد. او همسرش سارای، غلامان و هرآنچه را که داشت، برگرفت و به سرزمین کنعان که خدا به او نشان داده بود رفت.

Image

خدا فرمود، "به اطرافت بنگر. تمام این سرزمینی را که می بینی، من به تو و فرزندانت به عنوان میراث خواهم بخشید." آنگاه اَبرام در آن زمین، ساکن گشت.

Image

روزی اَبرام با مردی بنام مِلکیصِدِق که کاهن خدای تعالی بود، دیدار کرد. مِلکیصِدِق، ابراهیم را برکت داد و گفت، "خدای مُتَعال که مالک آسمان ها و زمین است، اَبرام را برکت دهد. آنگاه اَبرام ده یک اموال خویش را به مِلکیصِدِق داد."

Image

سال ها گذشت، امّا اَبرام و سارای، هنوز فرزندی نداشتند. خدا با اَبرام سخن گفت و دوباره وعده فرمود که به آن ها پسری خواهد داد و از نسل او فرزندان زیادی بوجود خواهند آمد که مانند ستارگان آسمان زیاد خواهند بود. اَبرام به وعدۀ خدا ایمان آورد و خدا اَبرام را پارسا شمرد، زیرا او وعدۀ خدا را باور کرده بود.

Image

آنگاه خدا با اَبرام پیمان بست. پیمان، توافقی بین دو طرف می باشد. خدا گفت که، "من از بدن خودت پسری به تو خواهم بخشید. من سرزمین کنعان را به نسل تو خواهم داد." ولی اَبرام هنوز پسری نداشت.

_داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ کتاب پیدایش، ۱۱-۱۵

۵. پسر وعده

Image

ده سال پس از آنکه اَبرام و سارای به سرزمین کنعان آمده بودند، هنوز بچه ای نداشتند. سپس سارای ​همسر اَبرام به او گفت، "حالا که خداوند اجازه نمی دهد من بچه ای داشته باشم و اکنون که من برای حامله شدن بسیار پیرهستم، با خدمتکار من هاجر ازدواج کن و او می تواند برای من فرزندی بیاورد."

Image

پس اَبرام با هاجر ازدواج کرد. هاجر پسری به دنیا آورد و اَبرام نام او را اسماعیل نهاد. امّا سارای به هاجر حسادت می کرد. هنگامیکه اسماعیل سیزده ساله شد، خدا بار دیگر با اَبرام سخن گفت.

Image

خدا فرمود من خدای قادر مطلق هستم. من با تو پیمان خواهم بست. آنگاه اَبرام به درگاه خدا سجده کرد. خدا همچنین به اَبرام فرمود، "تو پدر قوم های بسیاری خواهی بود. من سرزمین کنعان را به عنوان میراث، به تو و نسل تو خواهم داد و همواره خدای ایشان خواهم بود. تو باید هر فرزند پسر خانوادۀ خویش را ختنه کنی."

Image

همسرت سارای، پسری خواهد آورد - او فرزند وعده خواهد بود. نام او را اسحاق بگذار. من با او عهد خواهم بست، از او نسلی بزرگ به وجود خواهم آورد. من اسماعیل را نیز قومی بزرگ خواهم ساخت، امّا وعده و پیمان من با اسحاق خواهد بود. سپس خدا نام اَبرام را به ابراهیم تغییر داد، یعنی پدر قوم های بسیار. همچنین خدا نام سارای را به سارَه تغییر داد که به معنای "شاهزاده" است.

Image

آن روز ابراهیم همۀ فرزندان پسر خاندان و اهل خانۀ خویش را مختون ساخت. پس از حدود یکسال بعد، زمانی که ابراهیم صد ساله و ساره نود ساله بود، ساره پسری به دنیا آورد. آن ها او را اسحاق نام گذاشتند، همان طور که خدا گفته بود.

Image

وقتی که اسحاق مرد جوانی شد، خدا ایمان ابراهیم را آزمایش کرد و به او گفت: «تنها پسرت، اسحاق را بردار و برای من قربانی کن». ابراهیم دوباره از خدا اطاعت کرد و آماده شد تا پسرش را قربانی نماید.

Image

هنگامیکه ابراهیم و اسحاق بسوی قربانگاه می رفتند، اِسحاق پرسید، "پدر، هیزم برای قربانی آماده است، امّا برّۀ قربانی کجاست؟" ابراهیم پاسخ داد، "پسرم، خدا برّۀ قربانی را مهیا خواهد کرد."

Image

هنگامیکه آنان به قربانگاه رسیدند، ابراهیم پسرش اسحاق را با طنابی بست و او را بر قربانگاه نهاد. ابراهیم می خواست پسرش را بکُشَد که خدا فرمود، "دست نگه دار! به پسر، آسیب مرسان! اکنون دانستم که تو از من می ترسی زیرا یگانه پسرت را از من دریغ نداشتی."

Image

ابراهیم در آن نزدیکی، قوچی را دید که درمیان بوته ای گیر کرده بود. خدا قوچ را بجای اسحاق برای قربانی فرستاده بود. ابراهیم با خوشحالی قوچ را به عنوان قربانی به درگاه خدا تقدیم کرد.

Image

آنگاه خدا به ابراهیم گفت: "از آنجا که تومایل بودی همه چیزت را به من بدهی، حتی یگانه فرزندت را، من هم قول می دهم تو را برکت دهم. نسل تو بیشتر از ستارگان آسمان خواهند بود. از آن جهت که مرا اطاعت نمودی، تمام خانواده های زمین از طریق خانوادۀ تو برکت خواهند یافت."

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ کتاب پیدایش، ۱۶-۲۲ _

۶. خدا برای اسحاق مهیّا می کند

Image

زمانی که ابراهیم به سنّ پیری و اسحاق به جوانی رسیده بود، ابراهیم به یکی از خادمین خانۀ خود گفت: به زادگاهم و نزد خویشاوندانم برو و از آنجا برای اسحاق همسری بیاور.

Image

بعد از سفری طولانی به سرزمینی که خویشاوندان ابراهیم در آن می زیستند، خدا آن خادم را به طرف دختری که نامش رِبِکا بود، هدایت فرمود. او نوۀ برادر ابراهیم بود.

Image

رِبِکا موافقت کرد که خانوادۀ خود را ترک کند و با آن خادم به خانۀ اسحاق برود. زمانی که آنها به نزد ابراهیم و اسحاق رسیدند، اسحاق با او ازدواج کرد.

Image

بعد​از مدّتی طولانی، ابراهیم مُرد و تمام پیمانی که خداوند با او بسته بود به اسحاق رسید. خدا وعده داده بود که ابراهیم، نسلی بی شمار داشته باشد، امّا همسر اسحاق نمی توانست صاحب فرزندی شود.

Image

اسحاق برای رِبِکا دعا نمود و خدا او را صاحب فرزندان دوقلو کرد. آن دو کودک، حتّی پیش از به دنیا آمدن، در رحم رِبِکا، باهم درستیز بودند، و به همین دلیل، رِبِکا از خدا پرسید چه چیزی در حال اتفاق افتادن است.

Image

خدا به رِبِکا گفت، "از دو پسر که در بَطنِ تو هستند، دو قوم بوجود خواهند آمد. آنان همیشه باهم کشمکش خواهند داشت و پسر بزرگتر، برادر کوچکتر را بندگی خواهد کرد."

Image

وقتی که پسران رِبِکا به دنیا آمدند، پسر اوّل، سرخ رو بود و بدنی پُرمو داشت، آنها او را عیسو نام نهادند. سپس پسر دوّم بیرون آمد که پاشنۀ عیسو را در دست گرفته بود و او را یعقوب نام نهادند.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: کتاب پیدایش، ١:٢٤ - ٢٦:٢٥

۷. خدا یعقوب را برکت می دهد

Image

آن دو پسر بزرگ شدند، یعقوب مردی آرام و چادرنشین بود، امّا عیسو صیّادی ماهر و مردی بیابان گرد بود. رِبِکا یعقوب را دوست داشت و عیسو محبوب اسحاق بود.

Image

روزی، هنگامی که عیسو از شکار برمی گشت، بسیار گرسنه بود. عیسو به یعقوب گفت: "لطفاً مقداری از غذایی که درست کردی به من بده." یعقوب در پاسخ گفت: "به شرطی که درعوض آن، حقّ نخست زادگی خود را به من بفروشی." بنابراین، عیسو حقّ نخست زادگی خود را به یعقوب فروخت. یعقوب هم مقداری غذا به عیسو داد.

Image

اسحاق می خواست که برکت خود را به عیسو بدهد. امّا پیش از آنکه این کار را انجام دهد، رِبِکا و یعقوب او را فریب دادند و رِبِکا یعقوب را به جای عیسو به اتاق اسحاق فرستاد. اسحاق پیر شده بود و دیگر نمی توانست به خوبی ببیند. یعقوب بهترین لباس عیسو را پوشید و گردن و دست های خود را با پوست بز پوشانید.

Image

یعقوب به نزد پدرش آمد و گفت، "من عیسو هستم. آمده ام تا تو مرا برکت دهی"». وقتی اسحاق موی بز را لمس کرد و لباس را بو کرد، پنداشت که عیسو نزد او آمده و او را برکت داد.

Image

عیسو از یعقوب نفرت داشت زیرا او حقّ نخست زادگی و برکت وی را ربوده بود. بنابر این نقشه کشید که بعد از مردن اسحاق، یعقوب را بکُشَد.

Image

امّا رِبِکا این موضوع را فهمید و با توافق اسحاق، یعقوب را به جایی دور نزد بستگانش فرستاد.

Image

یعقوب سال های زیادی در آنجا و درکنار خویشاوندان رِبِکا زندگی کرد. در آن دوران، او ازدواج کرد و صاحب دوازده پسر و یک دختر شد. خدا یعقوب را بسیار ثروتمند نمود.

Image

بعد از بیست سال دوری از خانه اش، در سرزمین کنعان، یعقوب با خانواده، غلامان و تمامی دام هایش به آنجا بازگشت.

Image

یعقوب بسیار هراسان بود، چون فکر می کرد که عیسو هنوز خیال کشتن او را دارد. بنابراین تعداد زیادی از حیوانات گله اش را به عنوان هدیه برای عیسو فرستاد. غلامی که آن دام ها را برای عیسو برده بود، به او گفت، "این دام ها را غلام تو یعقوب تقدیم می کند. او بزودی می آید".

Image

امّا عیسو یعقوب را بخشیده بود، و آنها با خوشی به هم پیوستند. یعقوب در صلح و صفا در کنعان زندگی می کرد. سپس اسحاق مُرد و یعقوب و عیسو او را به خاک سپردند. پیمانی که خدا با ابراهیم بسته بود و به اسحاق منتقل شده بود، به یعقوب رسید.

_داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ کتاب پیدایش، ٢٧:٢٥ - ٢٠:٣٣

۸. خدا یوسف و خانواده اش را نجات می دهد

Image

بعد از سالیان دراز، زمانی که یعقوب مرد سالخورده ای شد، پسر مورد علاقۀ خود، یعنی یوسف را فرستاد تا به برادرانش که مشغول دامداری بودند سری بزند.

Image

برادران ​یوسف از او بدشان می آمد، زیرا پدرشان، یوسف را بیشتر از آنها دوست داشت و دلیل دیگر این بود که یوسف در خواب دیده بود که برادرانش به او تعظیم می کنند. وقتی یوسف پیش برادرانش رفت، آنها او را ربودند و پس از آزار فراوان، او را به برده فروشان فروختند.

Image

پیش از آنکه برادران یوسف به خانه برسند، آن ها ردای یوسف را پاره کردند و آن را آغشته به خون بزی کردند. سپس آنان ردا را به یعقوب نشان دادند تا تصوّر کند حیوانی وحشی یوسف را دریده و کشته است. یعقوب بسیار اندوهگین شد.

Image

برده فروشان، یوسف را با خود به مصر بردند. مصر سرزمینی بزرگ و قوی درکنار رود نیل بود. آنان یوسف را به یک مقام دولتی ثروتمند فروختند. یوسف او را به خوبی خدمت می کرد و خدا نیز او را برکت می داد.

Image

همسر آن مقام دولتی تلاش می کرد که با یوسف همبستر شود، امّا یوسف نمی پذیرفت که به این گناه آلوده شود. آن زن عصبانی شد و با تهمت زدن، یوسف را روانۀ زندان کرد. حتّی در زندان نیز، یوسف در ایمان خود استوار ماند و خدا او را برکت داد.

Image

بعد از دو سال، یوسف با وجود بیگناهی هنوز در زندان بود. شبی فرعون (لقب مصریان برای پادشاهان خویش)، دو رؤیا در خواب دیده بود که سخت او را پریشان کرده بودند و هیچکدام از مشاوران فرعون نتوانسته بودند خواب او را تعبیر کنند.

Image

خدا این توانایی را به یوسف داده بود که بتواند خواب ها را تعبیر کند، بنابراین یوسف را از زندان نزد فرعون آوردند تا خوابش را تعبیر کند و یوسف گفت، "خداوند می خواهد هفت سال محصول بسیار بدهد و به دنبال آن هفت سال قحطی خواهد شد."

Image

فرعون تحت تاثیر شخصیّت یوسف قرار گرفته بود، و او را به جایگاه شخص دوّم قدرتمند در سراسر مصر گمارد.

Image

یوسف به مردم گفت که در خلال سالهای پر بار، محصولات غذایی را انبار کنند. سپس زمانی که هفت سال قحطی آغاز شد، یوسف آن محصولات را به مردم می فروخت و آنها غذا به اندازۀ کافی داشته باشند."

Image

قحطی و خشکی تنها در مصر نبود، بلکه در تمام سرزمین کنعان و جایی که خانواده یعقوب می زیستند.

Image

بنابراین یعقوب پسران بزرگتر خویش را به مصر فرستاد تا غذا و آذوقه تهیّه کنند. وقتی آنها درمقابل یوسف قرار گرفتند، او را نشناختند. امّا یوسف آنان را شناخت.

Image

بعد از آزمایش برادران، یوسف به ایشان گفت، "من یوسف، برادر شما هستم، نترسید. شما در حقّ من بدی کردید، امّا خدا بدی شما را به خوبی تبدیل کرد. بیایید و در مصر زندگی کنید و من می توانم در اینجا همه چیز برایتان فراهم کنم."

Image

وقتی برادران یوسف به خانه برگشتند و ماجرا را برای پدر خود یعقوب بازگو کردند، او بسیار خوشحال شد.

Image

اگرچه یعقوب مرد سالخورده ای شده بود، ولی با خانواده اش به مصر کوچ کرد و آنها همه با هم در آنجا زندگی کردند. پیش از آنکه یعقوب بمیرد، همۀ پسرانش را برکت داد.

Image

عهد و پیمانی که خداوند به ابراهیم داده بود به اسحاق رسید، سپس آن پیمان به یعقوب و بعد از آن به دوازده پسر یعقوب و خانواده های آنها رسید، و از نسل آنها دوازده قبیلۀ قوم بنی اسرائیل بوجود آمدند.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: کتاب پیدایش، ۳۷-۵۰

۹. خدا موسی را می خواند

Image

بعد از اینکه یوسف مرد، تمام بستگانش در مصر ماندند. آنها و نسل هایشان برای سالیان دراز به زندگی در آنجا ادامه دادند و صاحب فرزندان بسیارشدند. آنها اسرائیلی نامیده شدند.

Image

بعد از صدها سال تعداد اسرائیلیان بسیار زیاد شد. مصریان یوسف وهرآنچه را که او برای کمک به آنها کرده بود دیگر به یاد نداشتند. آنها از اسرائیلیان هراسان شدند چون تعداد آنها زیاد شده بود. بنابر این فرعونی که در آن زمان برمصرحکومت می کرد اسرائیلیان را برده مصریان ساخت.

Image

مصریان، اسرائیلیان را وادار به ساختن بناهای بسیار و شهرهایی کردند. کارسخت زندگی آنها را تلخ کرد، ولی خدا آن ها را برکت داد و صاحب فرزندان بیشتری شدند.

Image

فرعون دید که اسرائیلیان فرزندان بسیار می آورند، بنابراین به قوم خود دستور داد فرزندان پسر آن ها را از طریق انداختن ایشان در رود نیل بکُشَند.

Image

یک زن اسرائیلی نوزاد پسری به دنیا آورد. او و شوهرش تا زمانی که ممکن بود نوزاد را مخفی نگاه داشتند.

Image

وقتی که والدین نوزاد دیگر قادر به مخفی کردنش نبودند، او را در سبدی شناور میان نیزارِ کنار رود نیل گذاشتند تا از کشته شدن نجات پیدا کند. خواهرش تماشا می کرد تا ببیند برای او چه اتفاقی خواهد افتاد.

Image

دختر فرعون سبد را دید و داخل آن را نگاه کرد. وقتی نوزاد را دید او را به عنوان پسرش قبول کرد. او یک زن اسرائیلی را اجیر کرد تا وی را شیر دهد، بدون آنکه متوجه شود آن زن مادر خود نوزاد است. وقتی کودک آنقدر بزرگ شده بود که دیگراحتیاج به شیر مادر نداشت، مادرش او را به نزد دختر فرعون بازگرداند و او نامش را موسی گذاشت.

Image

وقتی موسی بزرگ شده بود، روزی یک مصری را دید که برده ای اسرائیلی را می زند. موسی سعی کرد برادر اسرائیلی اش را نجات دهد.

Image

وقتی موسی فکر کرد که کسی نخواهد دید، او آن مصری را کشت و جسدش را مخفی کرد. اما یک نفر دید که موسی چکار کرد.

Image

وقتی فرعون شنید موسی چکار کرده است، او سعی کرد موسی را بکُشَد. موسی از مصر به بیابان فرار کرد جایی که می توانست از سربازان فرعون در امان بماند.

Image

موسی در سرزمینی دور از مصر به چوپانی مشغول شد. او در آنجا ازدواج کرد و خداوند به او دو پسر داد.

Image

یک روز، هنگامی که موسی مراقب گلۀ خود بود، دید که بوته ای شعله ور است ولی نمی سوزد. پس نزدیک رفت تا علّتش را بفهمد. وقتی موسی به بوته شعله ور نزدیک شد، صدای خدا ازمیان بوته ندا داد، "کفش هایت را از پا در آور، زیرا تو در مکان مقدّسی ایستاده ای."

Image

خدا فرمود، "من رنج و مصیبت بندگان خود را در مصر دیدم. من تو را نزد فرعون می فرستم تا قوم مرا از مصر بیرون آوری. من سرزمین کنعان را به آنان می دهم، سرزمینی که وعدۀ آن را به ابراهیم، اسحاق و یعقوب داده بودم."

Image

موسی گفت: اگر قوم اسرائیل بخواهند بدانند چه کسی مرا فرستاده است، به ایشان چه بگویم؟ خدا فرمود، "هستم آنکه هستم . به آنها بگو "هستم" مرا نزد شما فرستاده است. همچنین به آنها بگو که من یَهُوَه خدای پدران آنها ابراهیم، اسحاق و یعقوب هستم. این نام جاودانۀ من است."

Image

موسی نمی خواست نزد فرعون برود چونکه می ترسید نتواند خوب صحبت کند، بنابراین خدا برادر موسی، هارون را فرستاد تا او را کمک کند. خدا به موسی و هارون هشدار داد که فرعون سر سخت خواهد بود.

_داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ کتاب خروج، ۱-۴

۱۰. ده بلا

Image

موسی و هارون نزد فرعون رفتند و گفتند، «این پیامی است که خدای اسرائیل به تو داده است، "قوم مرا رها کن".» فرعون به حرف آنان توجّهی نکرد و به جای آنکه بنی اسرائیل را آزاد کند، با اِعمال زور، کار آنها را سخت تر نمود.

Image

فرعون از آزاد کردن قوم بنی اسرائیل اِمتِناع می کرد. بنابراین خدا ده بلای وحشتناک را بر مصر نازل نمود. به وسیلۀ آن بلاها، خدا به فرعون نشان داد که قدرت او از فرعون و خدایانشان بیشتر است.

Image

خدا آب رود نیل را تبدیل به خون کرد. امّا فرعون، قوم اسرائیل را آزاد نکرد.

Image

خدا همه جای مصر را از قورباغه پر کرد. فرعون از موسی خواست که قورباغه ها را دور سازد. امّا بعد از اینکه قورباغه ها مردند، دل فرعون سخت تر شد و اجازۀ خروج از مصر را به آن ها نداد.

Image

بنابراین خدا بلای پشه ها را نازل فرمود. سپس بلای مگس ها را فرستاد. فرعون موسی و هارون را خواست و به آنان گفت که اگر این بلا را دور کنند، به آنان اجازه خواهد داد که مصر را ترک کنند. موسی دعا کرد و خدا این بلاها را دور کرد، امّا فرعون قلب خود را سخت کرد و باز هم اجازۀ آزادی به آن ها نداد.

Image

پس از آن، خدا کاری کرد تا همۀ حیواناتِ متعلّق به مصریان بیمار شده و بمیرند. امّا قلب فرعون سخت شده بود و این بارهم اجازۀ رفتن به آنان نداد.

Image

خدا به موسی گفت: «مشت های خود را از خاکستر کوره پر کن و آنرا در مقابل فرعون به هوا بپاش. وقتی موسی این کار را کرد، تمام مصر از انسان هایش تا حیواناتش، دچار دُمَل های دردناک شدند. امّا بر اسرائیلیان تأثیری نداشت. خدا قلب فرعون را سخت کرد و فرعون اجازه نداد که آنها بروند.

Image

بعد از آن خدا بلای تگرگ را فرستاد و بیشتر محصولات و هر جانداری را که بیرون بود ازبین برد. آنگاه فرعون، موسی و هارون را فرا خواند و گفت: «من به گناه خود مُعتَرِفَم، حالا می توانید بروید. سپس موسی دعا کرد و بارش تگرگ متوقّف شد.

Image

اما فرعون باز گناه کرد و قلب خود را سخت نمود و اجازه نداد که اسرائیلیان آزاد شوند.

Image

بنابراین خدا انبوهی از ملخ ها را به سرزمین مصر روانه کرد. آن ها تمام گیاهان و میوه هایی را که از بلای تگرگ باقی مانده بود، خوردند.

Image

سپس خدا بلای تاریکی را فرستاد که به مدّت سه روز تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفت، همه جا چنان تاریک شده بود که هیچ مصری نمی توانست از خانه بیرون برود. امّا در جایی که اسرائیلیان زندگی می کردند، روشنایی بود.

Image

حتی باوجود این نه بلا، باز فرعون به اسرائیلیان اجازۀ رفتن نداد. از آنجا که فرعون گوش شنوایی نداشت، خدا، آخرین بلا را هم فرستاد و این بلا باعث شد که فرعون تصمیم خود را عوض کند.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: کتاب خروج، ۵-۱۰

۱۱. عید پِسَخ

Image

خدا به فرعون اخطار داد که اگر اجازه ندهد اسرائیلیان بروند، تمام نخست زاده های مُذَکَّر انسان و حیوان در مصر خواهند مرد. زمانی که فرعون این را شنید، باز هم باور نکرد و از اطاعت خدا امتناع نمود.

Image

خدا راهی برای نجات پسر نخست زادۀ هرکسی که به او ایمان داشت، مهیّا نمود. هر خانواده ای باید برّه ای بی عیب را انتخاب می کرد و می کُشت.

Image

خدا به بنی اسرائیل فرمود تا مقداری از خون برّه را روی سَردَر و دو طرف دَرِ خانه هایشان بمالند و همچنین باید گوشت آن را بریان می کردند و با نان فَطیر (نان بدون خمیرمایه) به سرعت می خوردند. خدا همچنین به آنان امر فرمود تا آماده شوند که بعد از خوردن، مصر را ترک کنند .

Image

اسرائیلیان هرآنچه را خدا از آن ها خواسته بود دقیقاً انجام دادند. در نیمۀ همان شب، خدا از مصر عبور کرد و تمام پسران ارشد مصریان را از بین برد.

Image

همۀ خانه های اسرائیلی نشان خون را بر کنار درهایشان داشتند، بنابراین خدا از آن خانه ها می گذشت. کسانی که در آن خانه ها حضور داشتند، به خاطر خون برّه در امان بودند.

Image

امّا مصری ها نه به خداوند ایمان داشتند و نه از فرمان های او پیروی می کردند. بنابراین، خدا همۀ نخست زاده های پسر مصریان را کشت.

Image

از پسر ارشد فرعون گرفته تا پسر ارشد غلامی که در زندان بود، همه مردند. بسیاری از مردم مصر به سبب اندوه فراوان خود گریه و زاری می کردند.

Image

فرعون در همان شب، موسی و هارون را فرا خواند و گفت، "قوم اسرائیل را برداشته و فوراً از مصر بیرون بروید." مصریان نیز به آنها اصرار کردند که هرچه زودتر، آن سرزمین را ترک کنند.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: کتاب خروج، ١:١١ - ٣٢:١٢

۱۲. خروج

Image

اسرائیلیان بسیار خوشحال بودند که مصر را ترک می کردند. آنها دیگر برده نبودند و به سوی سرزمین موعود می رفتند. مصریان هرآنچه که اسرائیلیان طلب کردند، به ایشان بخشیدند. بعضی از اقوام دیگر هم که به خدا ایمان آورده بودند، به همراه آنان مصر را ترک کردند.

Image

خدا ایشان را در روز به وسیلۀ ستونی از ابر و در شب به وسیلۀ ستونی از آتش هدایت می کرد. خدا همیشه در سفر آنها را راهنمایی می کرد. تنها کاری که ایشان باید می کردند، این بود که دنبال او بروند.

Image

بعد از زمان کوتاهی، فرعون و قوم او پشیمان شدند و خواستند دوباره اسرائیلیان را به بردگی خود درآورند. خدا دل فرعون را سخت ساخت تا نشان دهد که تنها او خدای حقیقی است، و مردم بفهمند که یَهُوَه، قویتر از فرعون و خدایان مصر است.

Image

بنابراین فرعون و سپاهیانش اسرائیلیان را تعقیب کردند که دوباره آن ها را بردۀ خود سازند. وقتی اسرائیلیان دیدند که سپاهیان مصر درپی آن ها می آیند، احساس کردند که بین دریای سرخ و سپاهیان فرعون به دام افتاده اند. آنها بسیار ترسیدند و فریاد زدند، "همۀ ما به زودی می میریم! چرا مصر را ترک کردیم؟ "

Image

موسی به قوم اسرائیل گفت، "نترسید! خدا امروز برای شما می جنگد." سپس خدا به موسی فرمود، "به بنی اسرائیل بگو که از میان دریای سرخ بگذرند."

Image

سپس خدا ستون ابر را حرکت داد و میان بنی اسرائیل و سپاه فرعون گذاشت و سپاهیان مصری دیگر نتوانستند آنها را ببینند.

Image

خدا موسی را امر فرمود که دست خود را بر دریا دراز کند و آب ها را به دو نیم سازد. سپس خدا بادی فرستاد که آب دریا را به چپ و راست راند، بطوریکه راهی در دریا گشوده شد.

Image

بنی اسرائیل درمیان دریا به راهپیمایی خود ادامه دادند، درحالیکه در دو سمت آنها دیواری از آب بود.

Image

سپس خدا ستون ابر را بلند کرد و بیرون آورد، طوری که مصریان بتوانند فرار اسرائیلیان را ببینند. مصریان تصمیم گرفتند که آنان را تعقیب کنند.

Image

بنابراین آن ها به دنبال بنی اسرائیل به داخل دریا رفتند، امّا خدا، مصریان را به وحشت انداخت و کاری کرد که ارّابه هایشان در گل گیر کند. آنها فریاد زدند، "فرار کنید، چون خدا برای اسرائیلیان می جنگد."

Image

بعد از آنکه بنی اسرائیل به سلامت به آن طرف دریا رسید، خدا به موسی فرمود، "بار دیگر دست خود را به طرف دریا دراز کن." زمانی که او این کار را کرد، آب بر سر مصریان و ارّابه هایشان فرو ریخت و همۀ آنها در دریا غرق شدند.

Image

وقتی که اسرائیلیان دیدند که همۀ مصریان مرده اند، به خدا اعتماد کردند و باور نمودند که موسی پیامبری از جانب خدا بود.

Image

قوم اسرائیل همچنین با هیجان زیادی شادی کردند، زیرا خدا آنان را از بردگی و مرگ نجات داده بود! حال آنان آزاد بودند که خدا را خدمت کنند. بنی اسرائیل سرودهای زیادی را در وصف آزادی شان سراییدند، و خدا را ستایش کردند که ایشان را از دست لشکر مصریان نجات بخشیده بود.

Image

پس خدا فرمان داد که هرسال، پِسَخ را جشن بگیرند تا به یاد داشته باشند که خدا چگونه آن ها را از بردگی آزاد فرموده و بر مصریان پیروزی بخشیده بود. آنها هرسال با قربانی کردن و خوردن برّه ای به همراه نان فَطیر، جشن می گرفتند.

_داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ کتاب خروج، ٣٣:١٢ - ٢١:١٥

۱۳. عهد خدا با اسرائیل

Image

بعد از اینکه خدا قوم اسرائیل را ازمیان دریای سرخ رهبری نمود، آنان را از میان بیابان به سوی کوه سینا هدایت نمود. این همان کوهی بود که موسی بوتۀ شعله ور در آتش را بر آن دیده بود. قوم در پای کوه اردو زدند.

Image

خدا به موسی و قوم بنی اسرائیل گفت، "اگر مطیع من باشید و عهد مرا نگه دارید، شما قوم خاصّ من خواهید بود و چون کاهنان، مرا خدمت خواهید کرد."

Image

بعد از سه روز، زمانی که مردم خود را از نظر روحانی آماده کرده بودند، خدا بر قلّۀ کوه سینا با رعد و برق، دود و صدای مهیب شیپور فرود آمد. فقط موسی حقّ داشت به بالای کوه برود.

Image

سپس خدا با آنها عهد بست و گفت، "من هستم یَهُوَه، خدای تو، که تو را از اسارت و بندگی مصر آزاد کرد. خدای دیگری غیر از من را پرستش نکن."

Image

"بُتی نساز و آن را ستایش نکن. زیرا من که یَهُوَه می باشم، خدای غیوری هستم. نام مرا بی حرمت نکن. روز سَبَّت(شنبه) را مقدّس بدان. شش روز هفته را کار کن، روز هفتم برای تو روزیست که در آن آرام بگیری و مرا را به یاد آوری."

Image

پدر و مادرت را احترام کن. قتل نکن. زنا نکن. دزدی نکن. دروغ نگو. چشم طمع به مال و ناموس دیگران نداشته باش.

Image

سپس خدا این قوانین را برروی دو تخته سنگ نوشت و به موسی داد. خدا قانون های دیگری نیز به موسی داد. خدا قول داد که اگر قوم اسرائیل به قوانین او احترام بگذارند، ایشان را برکت داده و از آنها محافظت خواهد کرد. و اگر از او اطاعت نکنند، خدا آنان را مجازات خواهد کرد.

Image

خدا همچنین توصیفات خیمه ای را که می خواست برای او بسازند، با تمام جزئیات به اسرائیل داد. آن خیمه، خیمۀ ملاقات نامیده شد و دو اتاق داشت که به وسیله یک پرده بزرگ از هم جدا می شدند. تنها کاهن اعظم، مجاز بود که وارد اتاق پشت پرده شود، برای آنکه حضور خدا آنجا بود.

Image

هرکس که از شریعت خدا بی اطاعتی می کرد، می توانست برای قربانی، حیوانی را به مَذبَح در جلوی خیمۀ ملاقات آورد. کاهنی آن حیوان را می کُشت و بر روی مَذبَح می سوزاند. خون حیوان قربانی شده، گناه شخص را می پوشاند و او از دید خدا پاک به شمار می رفت. خدا برادر موسی، هارون و نسل او را انتخاب نمود تا کاهنان او باشند.

Image

همه مردم قبول کردند از قوانینی که خدا به آن ها داده بود، اطاعت کنند، فقط خدا را بپرستند و قوم خاص او باشند. امّا مدّت کوتاهی بعد از آنکه قول داده بودند از خدا اطاعت کنند، به طرز وحشتناکی گناه کردند.

Image

موسی روزهای زیادی بالای کوه سینا با خدا مشغول گفتگو بود. مردم از انتظار کشیدن برای او خسته شده بودند. بنابراین برای هارون طلا آوردند و از او خواستند برای ایشان بُتی بسازد!

Image

هارون بُتی طلایی به شکل گوساله ساخت. مردم با بند و باری شروع به پرستش بُت کردند و برای آن قربانی گذرانیدند! خدا به سبب گناه ایشان از آنان بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت قوم را ازبین ببرد. امّا موسی برای ایشان دعا کرد و خدا دعای موسی را شنید و از تصمیم خود منصرف شد.

Image

زمانی که موسی از کوه پایین آمد و بُت را دید، آنچنان خشمگین شد که تخته سنگ هایی را که خدا ده فرمان را بر آن ها نوشته بود، پرتاب کرده، شکست.

Image

سپس بُت را تبدیل به پودر کرد و پودر را درون آب ریخت و مردم را وادار به نوشیدن آن کرد. خدا بلایی بر مردم نازل کرد و تعداد زیادی از آنها مردند.

Image

موسی بجای لوح های سنگی که شکسته بود، لوح های سنگی جدیدی برای ده فرمان تراشید. سپس دوباره به بالای کوه رفت و برای بخشش گناهان قوم دعا کرد. خدا به دعاهای موسی گوش داد و آنان را بخشید. موسی با ده فرمانی که خدا روی لوح های جدید نوشته بود، از کوه پایین آمد. سپس خدا آنان را از کوه سینا به طرف سرزمین موعود، هدایت کرد.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: کتاب خروج، ١٩-٣٤

۱۴. سرگردانی در بیابان

Image

بعد از اینکه خدا به بنی اسرائیل شریعتی را که قسمتی از عهدش بود برای اطاعت کردن، به آنان داد، کوه سینا را ترک کردند. خدا ایشان را به سوی سرزمین موعود که کنعان باشد هدایت کرد. ستون ابر در جلوی ایشان به سوی سرزمین کنعان می رفت و آنان آن را دنبال می کردند.

Image

خدا به ابراهیم، اسحاق و یعقوب قول داده بود که سرزمین موعود را به فرزندان آنها خواهد داد، امّا در این زمان قبایل زیادی آنجا زندگی می کردند که به کنعانیان معروف بودند. کنعانیان خدا را پرستش و اطاعت نمی کردند. آنها خدایان دروغین را می پرستیدند و کارهای شریرانۀ زیادی انجام می دادند.

Image

خدا​به بنی اسرائیل گفت، "شما باید از شرّ کنعانیان در سرزمین موعود خلاص شوید. با آنها صلح نکنید و با آنها ازدواج ننمایید. شما باید بُت های آنان را بطور کامل نابود کنید. اگر مرا اطاعت نکنید، بتهای آنها را به جای من پرستش خواهید کرد."

Image

وقتی بنی اسرائیل به مرز سرزمین کنعان رسید، موسی دوازده مرد، از هر قبیله یک نفر، را انتخاب نمود. او بعد از دادن دستورالعمل لازم، آنان را برای جاسوسی و تحقیق به آنجا فرستاد. آنان همچنین درمورد کنعانیان باید تحقیق می کردند که ببیند آنها قوی یا ضعیف هستند.

Image

آن دوازده مرد، برای چهل روز در سراسر کنعان گردش کردند و سپس بازگشتند. آنها به قوم گفتند، "سرزمین، بسیار نیکو و حاصلخیز است." امّا ده نفر از آن مردان اضافه کردند، "شهرها مستحکم هستند و ساکنان آنجا غول پیکر می باشند. اگر ما به آنها حمله کنیم، حتماً شکست خورده و به دست آنان کشته می شویم."Image

فوراً آن دو جاسوس دیگر که نام هایشان کالیب و یوشع بود، گفتند، "این درست است که مردمان کنعان از ما بلندتر و قویتر هستند، امّا ما قطعاً آنها را شکست خواهیم داد! خدا برای ما خواهد جنگید."

Image

امّا قوم به سخنان یوشع و کالیب گوش ندادند و از موسی و هارون خشمگین شده و گفتند، "چرا ما را به این بیابان ترسناک آوردید؟ ما باید در مصر می ماندیم، بجای اینکه در جنگ کشته شویم و زنها و بچه هایمان اسیر گردند." آنها می خواستند رهبری جدید انتخاب کنند تا آنها را به مصر بازگرداند.

Image

خداوند بسیار خشمگین بود و در خیمۀ اجتماع ظاهر شد و فرمود، "به خاطر آنکه شما بر ضد من سرکشی و طغیان کرده اید، تمامی قوم در بیابان سرگردان خواهند شد. بجز کالیب و یوشع، همۀ افراد بیست سال به بالا در بیابان هلاک شده و هرگز وارد سرزمین موعود نخواهند شد."

Image

وقتی مردم این را شنیدند، از این که گناه بزرگی کرده اند، پشیمان شدند. آن ها سلاح های خود را برداشتند و به کنعانیان حمله کردند. موسی به آنان هشدار داد که نروند، زیرا خدا با آنان نبود، اما آن ها به حرف موسی گوش ندادند.

Image

خدا با آن ها در آن جنگ همراه نبود، بنابراین شکست خوردند و تعداد زیادی از آن ها کشته شدند. پس از آن، بنی اسرائیل از سرزمین کنعان بازگشتند و به مدّت چهل سال در بیابان سرگردان شدند.

Image

در طیّ چهل سالی که بنی اسرائیل سرگردان بودند، خدا از آن ها حمایت می کرد. او از آسمان به ایشان نانی داد که نامش مَنّ بود. او همچنین برای آن ها بلدرچین نیز می فرستاد تا گوشت هم برای خوردن داشته باشند. در تمام این دوران، خدا برای آن ها کفش و لباس برای پوشیدن فراهم نمود.

Image

حتّی خدا بطور معجزه آسایی ازمیان صخره ها به آن ها آب می داد. علیرغم همۀ این معجزات، قوم اسرائیل بر ضد خدا و موسی لب به شکایت و ناله گشودند. ولی خدا همچنان بر عهدی که با ابراهیم، اسحاق و یعقوب بسته بود پایبند بود.

Image

یکبار، زمانیکه مردم آبی برای نوشیدن نداشتند، خدا به موسی گفت، "دربرابر چشمان بنی اسرائیل به صخره بگو که آب جاری سازد." امّا موسی جلوی چشمان بنی اسرائیل به جای اینکه به صخره بگوید که آب بدهد، با عصا دو بار آن را زد. آب از صخره بیرون آمد و تمام قوم از آن نوشیدند. امّا خدا از موسی دلگیر شد و گفت، "تو به سرزمین موعود وارد نخواهی شد."

Image

بعد از چهل سال سرگردانی قوم اسرائیل در بیابان، همۀ آنانی که برضدّ خدا شورش کرده بودند، مُردند. آنگاه خدا دوباره به قوم اجازه داد تا به نزدیکی سرزمین موعود برسند. موسی مرد سالخورده ای شده بود، بنابراین او یوشع را به جانشینی خود برگزید. خدا با موسی عهد بست که یکروز پیامبری مانند وی خواهد آمد.

Image

خدا موسی را امر فرمود تا به بالای کوه بلندی برود تا از آنجا بتواند سرزمین موعود را ببیند. موسی سرزمین موعود را دید امّا خدا اجازه نداد که او داخل آن شود. سپس موسی مرد و بنی اسرائیل، سی روز برای او سوگواری کردند. یوشع به عنوان رهبر، برگزیده شد. او رهبری نیکو بود، زیرا به خدا اطمینان داشت و از او اطاعت می کرد.

_داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ کتاب خروج، ١٦ـ۱۷، کتاب اعداد، ١٠ـ۱۴؛ ۲۰و ۲۷؛ کتاب تثنیه ۳۴

۱۵- سرزمین موعود

Image

زمان آن رسید که قوم بنی اسرائیل وارد سرزمین موعود، یعنی کنعان شوند. یوشع دو جاسوس به سرزمین کنعان و به شهر اریحا فرستاد که به وسیلۀ دیوارهای محکمی احاطه شده بود. در آن شهر یک فاحشه بنام راحاب زندگی می کرد که جاسوسان را پنهان کرد و بعدها به آنها کمک کرد که از آنجا فرار کنند. او این کار را انجام داد زیرا به خدا ایمان داشت. آنها به راحاب قول دادند که وقتی اریحا را نابود کردند، از او و خانواده اش محافظت کنند.

Image

برای ورود به سرزمین موعود، قوم بنی اسرائیل مجبور بودند از رود اردن عبور کنند. خداوند به یوشع گفت، "کاهنان را پیشاپیش بفرست." وقتی کف پای کاهنانی که صندوق عهد را حمل می کردند به آب رود اردن رسید، جریان آب قطع شد، بطوریکه بنی اسرائیل توانستند از رودخانه گذشته و از زمین خشک عبور کنند.

Image

وقتی قوم از رود اردن عبور کردند، خدا به یوشع نشان داد که چگونه به شهر قدرتمند اریحا حمله کنند. قوم بنی اسرائیل از خدا اطاعت کردند. درست همانطور که خدا گفته بود کاهنان و سربازان تا شش روز، روزی یکبار شهر را دور زدند.

Image

سپس در روز هفتم، آنها هفت بار شهر را دور زدند. در دور آخر، زمانی که کاهنان در شیپور خود می نواختند، سربازان فریاد بلندی سر دادند.

Image

آنگاه دیوارهای پیرامون اریحا فرو ریخت. بنی اسرائیل همۀ چیزهای داخل شهر را همانطور که خدا دستور داده بود ازبین بردند. فقط راحاب و خانواده اش درامان ماندند که آنها نیز به اسرائیلیان پیوستند. وقتی بقیۀ اقوامی که در سرزمین کنعان ساکن بودند دریافتند که اسرائیلیان، اریحا را ویران کرده اند، به وحشت افتادند که مباد قوم اسرائیل به آنان نیز یورش برند.

Image

خدا به قوم اسرائیل فرمان داده بود که با هیچ قبیله ای پیمان صلح نبندند. امّا یکی از قبیله های کنعانی بنام جبعونیان به یوشع دروغ گفته و ادّعا کردند که از جای دوری آمده اند. آن ها از یوشع خواستند تا با آنان پیمان صلح ببندد. یوشع و قوم اسرائیل از خدا نپرسیدند که جبعونیان از کجا آمده اند. پس یوشع با ایشان پیمان صلح برقرار کرد.

Image

اسرائیلیان، زمانیکه دریافتند جبعونیان، آنان را فریب داده اند، خشمگین شدند امّا پیمان صلح خود را با ایشان نشکستند، چرا که آن پیمان، درحضور خدا بسته شده بود. بعدها پادشاهان قوم دیگری از کنعانیان بنام اموریان، وقتی شنیدند که جبعونیان با بنی اسرائیل پیمان صلح بسته اند، باهم متحد شده و به جبعونیان حمله کردند. جبعونیان از یوشع درخواست کمک نمودند.

Image

یوشع سپاه اسرائیل را جمع نمود و آن ها تمام شب را راهپیمایی کردند که به جبعون برسند. در صبح زود آنها اموریان را غافلگیر نموده و به آنها حمله کردند.

Image

خدا آنروز برای اسرائیل جنگید. او اموریان را سردرگم کرد و تگرگ های بزرگ از آسمان فرود آورد که تعداد زیادی از اموریان را کشت.

Image

همچنین خدا حرکت آفتاب را متوقّف کرد تا سربازان اسرائیلی زمان کافی داشته باشند تا بتوانند اموریان را شکست دهند. خدا آن روز پیروزی بزرگی را نصیب اسرائیلیان کرد.

Image

پس از اینکه خدا آن لشکریان را شکست داد، بقیۀ کنعانیان که باقی مانده بودند، برای حمله به قوم بنی اسرائیل با هم متّحد شدند. یوشع و یهودیان بر آنها یورش برده و آنها را نابود کردند.

Image

بعد از این جنگ، خدا به هر قبیلۀ بنی اسرائیل سهم خودش را از سرزمین موعود بخشید. سپس خداوند آرامش را در امتداد مرزهای اسرائیل حکمفرما نمود.

Image

وقتی یوشع به دوران سالخوردگی رسید، همۀ قوم بنی اسرائیل را جمع نمود. سپس پیمانی را که خدا با بنی اسرائیل در صحرای سینا بسته بود، دوباره بازگو کرد و قوم قول دادند که در ایمان خود باقی بمانند و از شریعت خدا پیروی نمایند.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: کتاب یوشع، ۱-۲۴

۱۶. رهانندگان

Image

بعد از مرگ یوشع، قوم بنی اسرائیل از خدا نااطاعتی کردند و بقیۀ اهالی کنعان را از آنجا بیرون نکردند. آنها همچنین از شریعت خدا سرپیچی نمودند. آنها بجای یَهُوَه خدای حقیقی به پرستش بت های کنعانیان روی آوردند. بنی اسرائیل پادشاهی نداشتند، پس هرکس آنچه را که تصوّر می کرد درست است انجام می داد.

Image

به سبب آنکه قوم اسرائیل به نافرمانی از خدا ادامه می دادند، خدا آنها را تنبیه می نمود و آنها را تسلیم دشمنانشان می کرد. ایشان اسرائیلیان را غارت کرده، اموال آنها را نابود می ساختند و تعداد زیادی از آنان را می کشتند. بعد از گذشت سالها نافرمانی از خدا و آزار از جانب دشمنان، قوم بنی اسرائیل توبه می کردند و از خدا می خواستند که آنها را نجات دهد.

Image

سپس خدا یک رهاننده را برمی گزید که آنان را از شرّ دشمنانشان نجات دهد و آرامش را به سرزمین آنها بازگرداند. امّا آنها دوباره خدا را فراموش می کردند و شروع به پرستش بتها می نمودند. در یکی از این موارد، خدا به یکی از دشمنان آن ها که قومی بنام مدیان بود، اجازه داد که به بنی اسرائیل حمله کنند و آنها را شکست دهند.

Image

مدیانیان به مدت هفت سال، محصولات اسرائیلیان را برمی داشتند. قوم بنی اسرائیل بسیار ترسیده بودند و در غارها پنهان می شدند که مبادا مدیانیان به ایشان آسیب برسانند. سرانجام آن ها به خدا التماس کردند که نجاتشان دهد.

Image

روزی، مردی اسرائیلی که نامش جِدعون بود، پنهانی و دور از چشم مدیانیان مشغول برداشت گندم بود که ناگهان فرشتۀ یَهُوَه بر او ظاهر شده گفت، "ای مرد شجاع، خدا با توست. برو و اسرائیل را از چنگ مدیانیان نجات ده."

Image

پدر جِدعون، قربانگاهی داشت که آنرا به یک بت تقدیم کرده بود.خدا به جِدعون فرمود، "برو و آن قربانگاه را واژگون کن. امّا جِدعون از مردم می ترسید، بنابراین تا نیمه شب منتظر ماند. سپس قربانگاه را شکست و آنرا تکّه تکّه نمود. او در نزدیکی آن مکان، قربانگاهی تازه برای خدا ساخت و بر آن قربانی گذرانید.

Image

صبح روز بعد مردم دیدند که کسی وارد شده و قربانگاه را شکسته است و این باعث شد که خشم آن ها برانگیخته شود. آنان به سوی خانه جِدعون رفتند تا او را به قتل برسانند امّا پدر جدعون گفت، "چرا شما می خواهید به خدایتان کمک کنید؟ اگر او خداست، بگذارید از خودش محافظت کند." آنان بخاطر آنچه که او گفت، از کشتن جِدعون صرف نظر کردند.

Image

پس از آن مدیانیان باز هم آمدند تا از اسرائیلیان سرقت کنند و تعدادشان آنقدر زیاد بود که قابل شمارش نبودند. جِدعون تمام قوم را برای جنگ با مدیانیان فرا خواند. جِدعون از خدا دو نشانه خواست تا اطمینان حاصل کند که خدا بدست او اسرائیل را نجات خواهد داد.

Image

برای اوّلین نشانه، جِدعون تکه ای از پوست گوسفند در خرمنگاه گذاشت و از خدا خواست که فقط روی پوست شبنم بنشیند ولی زمین خشک بماند. خدا این کار را انجام داد. روز بعد او از خدا خواست که زمین خیس باشد ولی پوست خشک بماند، خدا این کار را هم کرد. این دو نشانه، جِدعون را قانع کرد که خدا می خواهد از او برای نجات قوم بنی اسرائیل از مدیانیان استفاده نماید.

Image

سربازان اسرائیلی نزد جِدعون آمدند، امّا خدا به او گفت این مقدار سرباز بسیار زیاد هست. بنابراین جِدعون از ۳۲۰۰۰ نفر، تعداد ۲۲۰۰۰ نفر را که از جنگ می ترسیدند به خانه فرستاد. دوباره خدا به جِدعون گفت که آن عدّه هم زیاد هست، سپس جدعون همۀ آن ها را به غیر از ۳۰۰ نفر به خانه فرستاد.

Image

همان شب خدا به جِدعون گفت، "مخفیانه به اردوگاه مدیانیان برو، وقتی سخنان آن ها را بشنوی جرأت یافته و نخواهی ترسید." جِدعون به اردوگاه آنها رفت و شنید که یک سرباز مدیانی آنچه را که در خواب دیده بود برای دوستش تعریف می کرد. دوستش به او گفت، "معنی خواب تو این است که سپاه جِدعون سپاه مدیانیان را شکست خواهد داد." وقتی جدعون این را شنید خدا را ستایش کرد.

Image

جِدعون به طرف سربازانش برگشت و به هریک از آن ها یک شیپور و یک کوزۀ سفالی که مشعلی در آن قرار داشت، داد. آن ها هنگامی که سربازان مدیانی خواب بودند، اردوگاه ایشان را محاصره کردند.

Image

سیصد سرباز جِدعون، مشعلها را در کوزه هایشان پنهان کردند تا مدیانیان نتوانند نور آن ها را ببینند. سپس همۀ سربازان جِدعون، هم زمان کوزه ها را شکستند و نور مشعل ها را ظاهر نمودند. آن ها در شیپورهای خود نواختند و فریاد زدند، "شمشیر یَهُوَه و جدعون."

Image

خدا مدیانیان را پریشان کرد. آن ها شروع به حمله و کشتن یکدیگر کردند. فوراً بقیۀ اسرائیلیانی که از خانه هایشان فرا خوانده شده بودند برای تعقیب مدیانیان آمدند. آن ها تعداد زیادی از مدیانیان را کشتند و بقیۀ آنان را از سرزمین اسرائیل بیرون راندند. آنروز ۱۲۰٫۰۰۰ نفر از مدیانیان کشته شدند. خدا قوم اسرائیل را نجات داد.

Image

مردم خواستند جِدعون را پادشاه خود کنند. جِدعون به آن ها اجازۀ انجام این کار را نداد امّا از آن ها خواست که مقداری از حلقه های طلایی را که از مدیانیان بدست آورده بودند به او تحویل دهند. مردم طلای زیادی به جِدعون دادند.

Image

جِدعون با طلاهایی که غنیمت گرفته بود، جلیقه ای مانند آنچه که رئیس کاهنان می پوشید، ساخت. مردم به پرستش جلیقه ای که جِدعون ساخته بود پرداختند که برای آنان همچون یک بت شده بود. بنابراین، خدا دوباره قوم اسرائیل را تنبیه کرد، چرا که باز هم به پرستش بت ها روی آورده بودند. خدا اجازه داد که دشمنان ایشان، آن ها را شکست دهند. سرانجام آن ها باز از خدا تقاضای کمک کردند و خدا برای آنها نجات دهندۀ دیگری فرستاد.

Image

این الگو بارها تکرار می شد: اسرائیلیان گناه می کردند، خدا آنها را تنبیه می کرد، آنان توبه می کردند و خدا رهاننده ای برای آنها می فرستاد. طی سالیان دراز خدا نجات دهندگان زیادی فرستاد که اسرائیلیان را از دست دشمنانشان رهایی بخشیدند.

Image

سرانجام قوم بنی اسرائیل از خدا خواستند که یک پادشاه مانند ملّتهای دیگر به آنان بدهد. آن ها پادشاهی بلند قامت و نیرومند می خواستند که بتواند در جنگها آن ها را رهبری کند. خدا از این درخواست خشنود نبود، امّا همانطور که درخواست کرده بودند، پادشاهی به آنها بخشید.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: کتاب داوران، ۱-۳ و ۶-۸

۱۷. عهد خدا با داود

Image

شائول نخستین پادشاه اسرائیل بود. او بلند قدّ و خوش سیما بود، با همان مشخّصاتی که مردم می خواستند. شائول در آغاز پادشاهی خود بر قوم اسرائیل، کارهای خوبی انجام داد امّا به تدریج به مردی گناهکار که خدا را پیروی نمی کرد، تبدیل شد. بنابراین خدا مرد دیگری را برگزید که روزی بجای او پادشاه می شد.

Image

خدا یک جوان اسرائیلی بنام داود را برگزید تا پس از شائول، پادشاه باشد. داود، یک چوپان و از اهالی بیت لحم بود. او بارها پدرش را درحال چوپانی گوسفندان دیده بود و زمانیکه یک شیر و خرس به گوسفندانش حمله کردند، آنها را کشت. داود فروتن، پارسا و عادل بود و از خدا اطاعت می کرد.

Image

داود همچنین تبدیل به سربازی نیرومند و رهبری توانا شد. زمانی که او مرد جوانی بود، با فرد تنومندی بنام جُلیات مبارزه کرد. جُلیات سرباز آموزش دیده و بسیار قوی هیکلی بود و تقریباً سه متر قدّ داشت! امّا خدا به داود کمک کرد تا جُلیات را به هلاکت برساند و اسرائیل را نجات دهد. پس از آن داود بارها بر دشمنان اسرائیل چیره شد و این سبب گشت تا مردم او را تحسین کنند.

Image

شائول به سبب محبّت مردم​ به داود به او حسادت می کرد. او بارها کوشید تا داود را بکشد ولی داود خود را از دید شائول پنهان می کرد. یکروز شائول به دنبال داود می گشت که او را به قتل برساند. شائول به غاری که داود در آن پنهان شده بود، رفت امّا او را ندید. داود بسیار به شائول نزدیک بود و می توانست او را بکشد امّا درعوض، ​تکّه ای از لباس شائول را برید تا به او ​ثابت کند که نمی خواهد از طریق کشتن او به پادشاهی برسد.

Image

سرانجام، شائول در جنگی کشته شد و داود به پادشاهی اسرائیل رسید. او پادشاه خوبی بود و مردم او را دوست داشتند. خدا به داود برکت داد و او را در همۀ کارهایش موفّق کرد. داود در جنگ های بسیاری شرکت کرد و خدا او را یاری نمود تا دشمنان اسرائیل را شکست دهد. داود اورشلیم را فتح و آنرا پایتخت خود ساخت. در مدّت زمانی که داود پادشاه بود، اسرائیل قوی و ثروتمند شد.

Image

داود می خواست معبدی بسازد که همۀ قوم اسرائیل بتوانند در آن خدا را پرستش و برای او قربانی کنند. برای حدود ۴۰۰ سال، مردم در جایی عبادت و قربانی می کردند که خیمۀ ملاقات نام داشت و موسی آنرا ساخته بود.

Image

اما خدا ناتان نبی را با این پیغام نزد داود فرستاد که، "چون تو مرد جنگی هستی، تو معبد را برای من نخواهی ساخت. پسرت آن را بنا خواهد کرد، ولی من تو را بسیار برکت خواهم داد. کسی از نسل تو تا به ابد بر قوم من سلطنت خواهد کرد!" تنها نسلی از داود که می توانست تا ابد سلطنت کند مسیح بود. مسیح آن برگزیدۀ خدا بود که جهان را از گناه نجات می داد.

Image

وقتی داود این کلام را شنید، بلافاصله خدا را شکر و ستایش کرد زیرا خدا با داود پیمان بسته بود که برکت عظیمی را نصیب او خواهد کرد. داود نمی دانست که خدا چه زمانی این کار را می کند و آنطور که بعدها معلوم شد، اسرائیلیان می بایست حدود هزار سال برای آمدن مسیح انتظار بکشند.

Image

داود سالهای زیادی با عدالت حکومت کرد و خدا او را برکت می داد. با اینحال در اواخر عمر دچار گناه وحشتناکی علیه خدا شد.

Image

یکروز، وقتی تمام سربازان داود برای جنگ بیرون بودند، او از پشت بام کاخ سلطنتی خود نگاهی به پایین انداخت و زنی زیبا را دید که مشغول حمّام کردن بود. آن زن نامش بَتشِبَع بود.

Image

داود بجای اینکه از آن وسوسه دوری کند، شخصی را فرستاد تا آن زن را نزد او بیاورند. او با آن زن همبستر شد و بعد او را به خانه فرستاد. بعد از مدّت کوتاهی بَتشِبَع پیغامی برای داود فرستاد و به او گفت که باردار شده است.

Image

شوهر بَتشِبَع، اوریا یکی از بهترین سربازان داود بود. داود اوریاء را فراخواند و به او گفت، "به خانه برو و کنار همسرت باش"، امّا اوریا قبول نکرد که به استراحت بپردازد درحالیکه هم رزمانش در میدان جنگ هستند. بنابراین داود، اوریا را دوباره به میدان جنگ فرستاد و به فرماندهان امر کرد تا او را در خطّ مقدّم جنگ قرار دهند تا کشته شود.

Image

بعد از کشته شدن اوریا، داود با بَتشِبَع ازدواج کرد و او برای داود پسری زایید. خدا از کاری که داود کرده بود، خشمگین بود بنابراین ناتان نبی را فرستاد تا گناه داود را به او نشان دهد. داود به گناه خود اعتراف کرد و خدا او را بخشید. داود در بقیۀ دوران حیات خود، در سخت ترین شرایط به خدا اعتماد داشت و از او اطاعت می کرد.

Image

امّا به عنوان مجازات گناه، پسر داود مرد. همچنین درمیان خاندان داود درگیریهای بسیاری رخ داد و قدرت او به اندازۀ چشمگیری کاهش پیدا کرد. اگرچه داود در بعضی مواقع به خدا گناه می کرد، امّا خدا همچنان به عهدی که با او بسته بود وفادار بود. بعدها داود و بَتشِبَع صاحب پسری شدند که نامش را سلیمان گذاشتند.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: کتاب اوّل سموئیل، ۱۰؛ ۱۵-۱۹؛ ۲۴؛ ۳۱ و کتاب دوّم سموئیل، ۵؛ ۷؛ ۱۱-۱۲

۱۸. پادشاهی منقسم شده

Image

سال ها بعد داود فوت کرد و پسرش سلیمان به پادشاهی قوم اسرائیل رسید. خدا با سلیمان در رؤیا گفتگو کرد و از او پرسید، "از من چه می خواهی تا به تو دهم؟." چون سلیمان درخواست حکمت کرد، خدا بسیار خرسند شد و او را حکیم ترین مرد روی زمین کرد. سلیمان، چیزهای زیادی آموخت و داور بسیار خردمندی بود. خدا سلیمان را بسیار ثروتمند ساخت.

Image

سلیمان در شهر اورشلیم، معبدی را که داود در فکر ساختن آن بود بنا کرد. حال مردم می توانستند بجای خیمۀ ملاقات، در آنجا خدا را عبادت کنند و قربانی تقدیم او نمایند. خدا بر معبد نازل شد و در آنجا حاضر بود و با قوم خود آغاز زندگی نمود.

Image

امّا سلیمان زنانی را از سرزمین های دیگر دوست داشت. او تقریباً با ۱۰۰۰ زن ازدواج کرد و بدین طریق از فرمان خدا سرپیچی نمود! تعداد زیادی از آن زنان، از سرزمین های بیگانه آمده بودند و با خود بت هایی را به همراه داشتند. وقتی که سلیمان به سنّ پیری رسید، او نیز شروع به عبادت بت های آنها کرد.

Image

خداوند از سلیمان خشنود نبود و برای مجازات این بی اطاعتی او وعده فرمود که پادشاهی اسرائیل را بعد از مرگ او به دو قسمت می کند.

Image

بعداز آنکه سلیمان مرد، پسرش رِحُبعام به جای او پادشاه شد. رِحُبعام مرد نادانی بود. همۀ قبیله های اسرائیل جمع شدند که پادشاهی او را تائید کنند. آن ها به رِحُبعام شکایت کردند که سلیمان زیاد از ایشان کار می کشید و مجبور بودند مالیات فراوانی بدهند.

Image

رِحُبعام پاسخ ناپخته ای به آنان داد و گفت، "شما فکر می کنید که پدر من سختگیری می کرد، ولی من از شما بیشتر کار می کشم و شما را سخت تر از پدرم تنبیه می کنم."

Image

ده قبیله از قبایل اسرائیل به زیر سلطۀ رِحُبعام نرفتند. فقط دو قبیله به او وفادار ماندند و این دو قبیله تبدیل به پادشاهی یهودا گشتند.

Image

بقیۀ ده قبیله برضدّ رِحُبعام ایستادند و مردی بنام یِرُبعام را پادشاه خود کردند. آنها قلمرو پادشاهی خود را در نواحی شمالی آن سرزمین ایجاد کردند و آنرا پادشاهی اسرائیل می خواندند.

Image

یِرُبعام برضدّ خدا برخاست و باعث شد مردم بسوی گناه بروند. او دو بت ساخت و مردم را تشویق کرد که بجای اینکه برای پرستش به خانۀ خدا در اورشلیم بروند، آن ها را بپرستند.

Image

پادشاهی یهودا و پادشاهی اسرائیل دشمن یکدیگر شدند و حتّی گاهی با همدیگر به جنگ می پرداختند.

Image

در پادشاهی جدید اسرائیل، همۀ پادشاهان، بدکار بودند. اکثر آنان بوسیلۀ افرادی که می خواستند سلطنت را تصاحب کنند، کشته می شدند.

Image

همۀ آن پادشاهان و بسیاری از مردم اسرائیل به عبادت بت ها پرداختند. بت پرستی آن ها اغلب با بی بندوباری جنسی و گاه حتّی با قربانی کردن بچه ها همراه بود.

Image

پادشاهان یهودا از نسل داود بودند. بعضی از این پادشاهان انسانهای عادل و خوبی بودند و خدای یکتا را می پرستیدند. امّا اکثر آنان بدکار، فاسد و بت پرست بودند. بعضی از آن ها حتّی بچه های خود را برای بت ها قربانی می کردند. بیشتر اهالی یهودا نیز برضدّ خدا بر خاستند و خدایان دیگر را پرستیدند.

_داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ کتاب اوّل پادشاهان، ۱-۶ و ۱۱-۱۲

۱۹. پیامبران

Image

در طول تاریخ اسرائیل، خدا پیامبرانی را برای آن ها فرستاد. پیامبران از خدا پیغام هایی می گرفتند و آن را به مردم انتقال می دادند.

Image

در زمان پادشاهی اَخاب بر اسرائیل، ایلیا پیامبر بود. اَخاب مرد بدکاری بود که مردم را تشویق می کرد بت بَعَل را پرستش کنند. ایلیا به اَخاب گفت، "در قلمرو اسرائیل، هیچ باران و شبنمی بر زمین نمی ریزد تا زمانی که من بگویم. این موضوع، اَخاب را بسیار عصبانی و خشمگین نمود."

Image

خدا به ایلیا گفت، "برو در بیابان و درکنار رود، خود را از اَخاب مخفی نم»." هرروز صبح و عصر پرنده ها برای ایلیا نان و گوشت می آوردند. اَخاب و سپاه او به دنبال ایلیا می گشتند، امّا نمی توانستند او را پیدا کنند. خشک سالی باعث شده بود که آب رودخانه خشک شود.

Image

بنابراین ایلیا به دیار همسایه رفت. یک بیوه زن که فرزند پسری داشت، آنجا زندگی می کرد و به خاطر خشک سالی هیچ غذایی برای خوردن نداشتند. امّا آن ها از ایلیا مراقبت کردند و خدا برای آنان تا زمانی که باران نبارید، آرد و روغن فراهم می کرد. در تمام مدّت خشک سالی، خمرۀ آرد آن ها تمام نشد و کوزۀ روغن آنها نیز خالی نگشت و در دوران خشک سالی خوراک برای خوردن داشتند. ایلیا سالها در آنجا ماند.

Image

بعد از سه سال ونیم خدا به ایلیا گفت که به قلمرو پادشاهی اسرائیل برگردد و با اَخاب صحبت کند. زیرا خدا می خواست دوباره از آسمان باران بباراند. وقتی اَخاب ایلیا را دید به او گفت، "تو هستی که همۀ این مشکلات را بوجود آورده ای!." ایلیا در پاسخ او گفت، "همۀ این مشکلات بخاطر توست! تو یهوه، خدای حقیقی را ترک گفته ای و بَعَل را ستایش می کنی. همۀ قوم اسرائیل را به کوه کَرمِل بیاور."

Image

همۀ اسرائیل همراه با 450 نفر از انبیاء بت بَعَل به کوه کَرمِل آمدند. ایلیا گفت، "چقدر طول می کشد تا افکار خود را عوض کنید؟ اگر یهوه خداست، او را بپرستید و اگر بَعَل خداست او را پیروی کنید."

Image

سپس ایلیا رو به انبیاء بت بَعَل کرد و گفت، "یک گاو نر قربانی کنید امّا آنرا آتش نزنید و من هم این کار را می کنم و خدایی که آنرا آتش زند، خدای حقیقی است»". بنابراین کاهنان بت بَعَل قربانی را فراهم آوردند ولی آتشی روشن نکردند.

Image

سپس آنها بسوی بت بَعَل دعا کردند، "دعای ما را اجابت کن ای بَعَل!" آن ها تمام روز مشغول دعا، فریاد زدن و مجروح کردن بدن خود با چاقو بودند. امّا هیچ جوابی برای آنان نبود.

Image

در اواخر روز، ایلیا قربانی را برای خدا آماده کرد. سپس گفت که دوازده خُمره بزرگ آب برروی قربانگاه، گوشت و هیزم ها بریزند. بطوریکه حتّی زمین دور قربانگاه نیز کاملاً خیس شده بود.

Image

سپس ایلیا چنین دعا کرد،"ای یَهُوَه، ای خدای ابراهیم، اسحاق و یعقوب، امروز به ما نشان بده که تو خدای اسرائیل هستی و من خدمتگزار تو هستم. دعای مرا اجابت کن تا این قوم بدانند که تو خدای حقیقی هستی."

Image

فوراً آتشی از آسمان نازل شد و گوشت، هیزم، سنگها، خاک و حتّی زمین خیس دور قربانگاه را نیز سوزاند. وقتی مردم این را دیدند، بلافاصله به زمین افتادند و گفتند، "یَهُوَه خداست! یَهُوَه خداست!"

Image

سپس ایلیا گفت، "نگذارید حتّی یک نفر از انبیاء بت بَعل فرار کند!" پس مردم آن ها را دستگیر کردند و ایلیا همۀ آنان را از آنجا برد و به قتل رساند.

Image

بعد ایلیا به اَخاب پادشاه گفت، "فوراً به شهر برگرد زیرا بزودی باران می بارد." در همان هنگام، ابرهای سیاه آسمان را پوشانید و باد تندی همراه با باران وزیدن گرفت. یَهُوَه کار خویش را انجام داد و ثابت فرمود که فقط او خدای حقیقی است.

Image

بعد از دوران ایلیا، خدا مردی بنام اِلیشَع را به پیامبری خود برگزید. خدا معجزات بسیاری را بوسیلۀ اَلیشَع انجام داد. یکی از این معجزات، برای نَعَمان که یک فرماندۀ دشمن بود و به نوعی بیماری وحشتناک پوستی مبتلا بود، رخ داد. او درمورد اِلیشَع شنیده بود، بنابراین به نزد او رفت و تقاضای شفا کرد. اِلیشَع به نَعَمان گفت که هفت مرتبه خود را درون رود اردن شستشو دهد.

Image

درابتدا نَعمَان از این پیشنهاد عصبانی بود و نمی خواست این کار را انجام دهد، چرا که این کار را احمقانه می پنداشت. امّا بعد تصمیم خود را عوض کرد و هفت مرتبه خود را داخل رود اردن فرو برد. زمانی که برای هفتمین بار از آب بیرون آمد، کاملاً شفا یافته بود! خدا او را شفا داد.

Image

خدا پیامبران زیاد دیگری هم فرستاد. همۀ آن ها به مردم هشدار می دادند که از پرستش بت ها دست بکشند و رحمت و عدالت را نسبت به دیگران رعایت کنند. آنان به مردم هشدار می دادند که اگر از شرارت خود دست نکشند و از خدا اطاعت نکنند، غضب خدا بر تقصیرات ایشان فرا می رسد و آن ها را مجازات می کند.

Image

در بیشتر مواقع، مردم از خدا اطاعت نمی کردند. در اکثر اوقات آنها با پیامبران بدرفتاری می کردند و گاهی حتّی آنان را می کشتند! یکبار، ارمیای نبی را به درون چاهی انداختند و او را در آنجا رها کردند تا بمیرد. ارمیاء در داخل گل ولای فرو رفت، امّا سپس پادشاه بر او رحم کرد و به خادمانش دستور داد تا او را پیش از آنکه بمیرد از درون چاه بیرون آورند.

Image

حتّی زمانیکه انبیاء مورد نفرت قوم قرار می گرفتند، بازهم درمورد خدا صحبت می کردند. ایشان به مردم هشدار می دادند که اگر توبه نکنند، ازبین خواهند رفت. آن ها همچنین عهد خدا را بیاد مردم می آوردند که همانا آمدن مسیح موعود بود.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: کتاب اوّل پادشاهان، ۱۶-۱۸؛ کتاب دوّم پادشاهان، ۵؛ کتاب ارمیاء، ۳۸

۲۰. تبعید و بازگشت

Image

پادشاهی اسرائیل و پادشاهی یهودا برضدّ خدا گناه کردند. آنها عهدی را که با خدا در کوه سینا بسته بودند، شکستند. خدا پیامبران زیادی را فرستاد تا آنان را به توبه و عبادت خدا دعوت نمایند امّا آن ها دعوت انبیاء را ردّ کردند.

Image

بنابراین خدا آن ها را تنبیه کرد و اجازه داد که دشمنان آن ها را نابود کنند. قوم اسرائیل بوسیلۀ امپراطوری آشور که ملّتی قوی و بیرحم بودند، ازمیان رفتند. آشوریان بسیاری از مردم اسرائیل را کشتند و همۀ چیزهای با ارزش آنان را بردند و بسیاری از قسمت های سرزمین اسرائیل را سوزاندند.

Image

آشوریان همۀ رهبران، افراد ثروتمند و آنانی را که دارای مهارت های کاری بودند با خود به آشور بردند. فقط افرادی که ضعیف بودند و کشته نشده بودند در اسرائیل ماندند.

Image

سپس آشوریان، بیگانگان را به سرزمین تحت حاکمیّت اسرائیل آوردند که در آنجا زندگی کنند. بیگانه ها شهرهای ویران شده را بازسازی کردند و با بقیۀ اسرائیلیانی که آنجا باقی مانده بودند، ازدواج نمودند. نسل باقیمانده از اسرائیلیانی که با بیگانگان ازدواج کردند، سامری خوانده شدند.

Image

مردم در پادشاهی یهودا دیدند که خدا چگونه قوم اسرائیل را بدلیل بی ایمانی و نافرمانی از او مجازات نمود. امّا آن ها همچنان به پرستش بتها و خدایان کنعانیان می پرداختند. خدا پیامبرانی را فرستاد که به ایشان هشدار دهند امّا آن ها همچنان به کار خود ادامه می دادند.

Image

حدود ۱۰۰ سال پس از نابودی پادشاهی اسرائیل بدست آشوریان، خدا نِبوکَدنِصَّر پادشاه بابِل را برگزید تا به پادشاهی یهودا حمله کند. بابلی ها امپراطوری قدرتمندی بودند. پادشاه یهودا قبول کرد که نِبوکَدنِصَّر را خدمت کند و هرسال مالیات زیادی را به او بدهد.

Image

امّا پس از چند سال، پادشاه یهودا علیه بابل طغیان کرد. بنابراین بابلی ها برگشتند و دوباره به پادشاهی یهودا حمله کردند. بابلیها شهر اورشلیم را تصرف کردند، معبد را نابود ساختند و هر ثروتی که در شهر و در معبد بود، با خود بردند.

Image

برای تنبیه پادشاه یهودا، سربازان نِبوکَدنِصَّر، پسران او را پیش روی وی به قتل رساندند و چشمان او را کور کردند. بعد از این، آن ها پادشاه را با خود بردند تا در زندان بابل بمیرد.

Image

نِبوکَدنِصَّر و سپاهیانش تقریباً همۀ اهالی قلمرو یهودا را با خود به بابل بردند و فقط افراد ضعیف را باقی گذاشتند تا به زراعت زمین بپردازند. این دورۀ زمانی را که قوم خدا وادار به ترک سرزمین موعود شدند، تبعید نامیده اند.

Image

اگرچه تبعید، مجازات خدا برای گناه قوم بنی اسرائیل بود، او نه آن ها، نه وعده هایی را که به آنها داده بود، فراموش کرد. خدا مراقب قوم خود بود و با آن ها بوسیلۀ انبیاء خود صحبت می کرد. خدا به آن ها وعده فرمود که بعد از هفتاد سال دوباره بنی اسرائیل را به سرزمین موعود باز خواهد گردانید.

Image

بعد از هفتاد سال، کوروش پادشاه پارسیان، بابلی ها را شکست داد و اینگونه امپراطوری پارسیان جای امپراطوری بابلی ها را گرفت. مردم اسرائیل را در این زمان، یهودی می نامیدند و بیشتر آن ها تمام عمر خود را در بابل زندگی کرده بودند. فقط تعداد اندکی که خیلی پیر بودند، می توانستند سرزمین یهودا را بیاد آوردند.

Image

امپراطوری پارس، درعین قدرتمند بودن، نسبت به قوم های مغلوب با ملایمت و مهربانی رفتار می کرد. بعداز مدّت کوتاهی که کوروش به پادشاهی پارس رسید، او دستور داد که هر یهودی که می خواهد به یهودا برگردد، می تواند سرزمین پارس را ترک گفته و به سرزمین یهودا بازگردد. او حتّی به آنها پول داد که معبد اورشلیم را دوباره بازسازی کنند! پس، هفتاد سال بعد از تبعید، گروه کوچکی از یهودیان به شهر اورشلیم در سرزمین یهودا بازگشتند.

Image

وقتی قوم به اورشلیم رسیدند، معبد و دیوار دور آن را بازسازی کردند. اگرچه آن ها هنوز زیر تسلّط حکومت دیگری بودند ، امّا اکنون دیگر در سرزمین موعود بسر می بردند و می توانستند خدا را در معبد اورشلیم پرستش کنند.

_داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ کتاب دوّم پادشاهان، ۱۷؛ ۲۴-۲۵؛ کتاب دوّم تواریخ، ۳۶؛ کتاب عزرا، ۱-۱۰؛ کتاب نحمیاء، ۱-۱۳

۲۱. خداوند وعدۀ آمدن مسیح را می دهد

Image

از همان ابتدا، خدا تصمیم گرفت که مسیح موعود را بفرستد. وعدۀ مسیح را خدا نخستین بار به آدم و حوّا داد. خدا وعده داد که از نسل حوّا کسی خواهد آمد که سَرِ مار را خواهد کوبید. ماری که حوّا را فریب داد همان شیطان بود. وعده این بود که مسیح شیطان را کاملاً شکست خواهد داد.

Image

خدا به ابراهیم وعده داد که بوسیلۀ او همۀ ملّت های جهان برکت خواهند یافت. این برکت در زمان آمدن مسیح بوقوع می پیوست. او نجات را برای تمام انسان ها از همۀ ملل جهان، ممکن می ساخت.

Image

خدا به موسی وعده داد که در آینده پیامبری مانند او بر خواهد خاست. این هم وعدۀ دیگری در بارۀ آمدن مسیح بود.

Image

خدا به داود پادشاه وعده داد که کسی از نسل او تا به ابد بر قوم خدا سلطنت خواهد کرد. این بدان معنی بود که مسیح از نسل داود خواهد آمد.

Image

از طریق ارمیاء نبی خدا وعده فرمود که عهدی جدید را فراهم خواهد ساخت امّا نه شبیه به عهدی که خدا با اسرائیل در کوه سینا بسته بود. در عهد جدید، خدا قانون خود را بر قلب های مردم می نویسد، مردم شخصاً او را می شناسند، ایشان قوم او می شوند و خدا گناهان آن ها را می بخشد. مسیح، عهد جدید را آغاز می کرد.

Image

پیامبران خدا همچنین گفتند که مسیح موعود پیامبر، کاهن و پادشاه خواهد بود. پیامبر کسی است که کلام خدا را می شنود و آنرا برای مردم بازگو می کند. مسیح موعود خدا، پیامبر کاملی می بود.

Image

کاهنان یهودی از جانب مردم برای خدا قربانی می گذراندند که جایگزینی بود برای مجازات گناهان آن ها. همچنین کاهنان برای مردم به درگاه خدا دعا می کردند. قرار بود مسیح موعود کاهن اعظمی باشد که خود را به عنوان یک قربانی کامل تقدیم خدا می کند.

Image

پادشاه فردی است که قوانین را برای قلمرو سلطنت خود نوشته و همچنین کار داوری را نیز انجام می دهد. مسیح موعود آن پادشاه کامل خواهد بود که بر تخت سلطنت جدّش داود می نشیند و بر تمامی جهان تا ابد حکومت خواهد کرد. او همواره صادقانه داوری خواهد کرد و همیشه تصمیم های درست خواهد گرفت.

Image

پیامبران تولّد مسیح موعود را پیش بینی کرده بودند. ملاکی نبی پیش بینی کرده بود که پیش از آمدن مسیح موعود پیامبر بزرگ دیگری خواهد آمد. اِشعیای نبی پیشگویی کرده بود که مسیح موعود از باکره ای تولّد خواهد یافت. میکاه نبی نیز گفته بود که او در شهر بیت لحم تولّد خواهد یافت.

Image

اشعیای نبیّ گفت که مسیح در جلیل زندگی خواهد کرد. وی قلب های شکسته انسان ها را آرامش خواهد داد و اسیران را آزادی خواهد بخشید. او همچنین پیشگویی کرد که مسیح موعود، بیماران یعنی کوران، لنگان، کرها و لالها را نیز شفا می دهد.

Image

اشعیای نبی همچنین پیشگویی کرده بود که مسیح موعود بدون هیچ دلیلی مجازات می شود. دیگر پیامبران پیشگویی کرده بودند که کسانی که مسیح را می کشند، بر لباس او قرعه می اندازند و اینکه دوستش به او خیانت می کند. زکریاء پیش بینی کرد که به یکی از دوستان مسیح سی سکّه نقره پرداخت می شود تا به مسیح خیانت کند.

Image

همچنین پیامبران راجع به اینکه مسیح موعود چگونه می میرد، گفته بودند. اشعیای نبیّ پیشگویی کرده بود که مردم بر او آب دهان می اندازند و او را ضرب وشتم می کنند. سپس بدن او را به چوبۀ دار می بندند تا با رنجی عظیم بمیرد، باوجود آنکه مرتکب هیچ کار اشتباهی نشده بود.

Image

پیامبران همچنین پیشگویی کرده بودند که مسیح موعود باید انسان کامل و بدون هیچ گناهی باشد. او باید تنبیه و مجازات بشود و سپس برای گناهان مردم بمیرد. مجازات او باعث می شد که بین انسان و خدا آرامش و صلح برقرار شود. به همین دلیل، ارادۀ خدا این بود که مسیح مضروب و کشته شود.

Image

پیامبران پیشگویی کردند که مسیح می بایست بمیرد و خدا همچنین می خواست او را از مردگان برخیزاند. بنابراین با مردن و برخاستن مسیح از مرگ، خدا می خواست که نقشۀ نجات گناهکاران را کامل کند و عهدی تازه با بشر ببندد.

Image

خدا چیزهای بسیاری دربارۀ آمدن مسیح به پیامبران آشکار فرمود. امّا مسیح در زمان هیچیک از این پیامبران هنوز نیامد. بیشتر از ۴۰۰ سال بعد از آخرین پیشگویی و هنگامی که زمان به کمال رسید، خدا مسیح را به جهان فرستاد.

_داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ کتاب پیدایش، ١٥:٣ ؛ ١:١٢-٣ ؛ کتاب تثنیه، ١٥:١٨ ؛ کتاب دوّم سموئیل، ۷ ؛ ارمیاء، ٣١ ؛ کتاب اشعیاء، ١٦:٥٩ ؛ کتاب دانیال، ۷ ؛ کتاب ملاکی، ٥:٤ ؛ کتاب اشعیاء، ١٤:٧ ؛ کتاب میکاه، ٢:٥ ؛ کتاب اشعیاء، ١:٩-٧ ؛ ٣:٣٥-٥ ؛ ٥٣-٦١ ؛ کتاب مزامیر، ١٨:٢٢ ؛ ١٩:٣٥ ؛ ٤:٦٩ ؛ ٩:٤١ ؛ کتاب زکریاء، ١٢:١١-١٣ ؛ کتاب اشعیاء، فصل٦:٥٠ ؛ کتاب مزامیر، ١٠:١٦-١١

۲۲. تولّد یحیی

Image

در قدیم، خدا از راه فرشتگان و پیامبران خویش با قوم خود سخن می گفت. امّا پس از گذشت 400 سال که خدا با قوم خویش سخنی نگفته بود، ناگاه فرشتۀ خدا بر کاهن پیری که نامش زکریا بود ظاهر شد. او و همسرش الیزابت، انسان های خداترسی بودند، امّا همسر او الیزابت نمی توانست صاحب فرزندی شود.

Image

فرشتۀ خدا به زکریا گفت، "همسر تو پسری خواهد زایید. تو نام او را یحیی خواهی گذاشت. او از روح خدا پر خواهد شد و انسان ها را برای آمدن مسیح موعود آماده خواهد ساخت." زکریا در پاسخ گفت، "همسرم و من برای بچه دار شدن بسیار پیر هستیم! چطور ممکن است که این اتّفاق بیفتد؟"

Image

فرشتۀ خدا به زکریا پاسخ داد، "من ازطرف خدا فرستاده شده ام تا خبر خوشی را به تو برسانم. حال که تو سخنان مرا باور نکردی، قدرت سخن گفتن را ازدست خواهی داد تا زمانیکه آن کودک به دنیا بیاید." از همان لحظه زکریا دیگر نتوانست سخنی بر زبان بیاورد. سپس فرشتۀ خدا از نزد زکریا رفت. زکریا به خانه برگشت و طولی نکشید که همسرش باردار شد.

Image

وقتی که الیزابت در ماه ششم حاملگی بود، همان فرشته ناگاه بر خویشاوند الیزابت که نامش مریم بود ظاهر شد. او باکره و نامزد یوسف بود. فرشته به او گفت، "تو حامله خواهی شد و پسری خواهی زایید و نام او را عیسی خواهی نهاد. او پسر خدای متعال و سلطنتش ابدی خواهد بود."

Image

مریم پاسخ داد، "چطور چنین چیزی امکان دارد درحالیکه من باکره هستم؟" فرشته توضیح داد، "روح القدس بر تو نازل خواهد شد و قوّت خدا بر تو سایه خواهد افکند. بنابراین آن پسر، قدّوس و فرزند خدای متعال خوانده خواهد شد." مریم به گفته های آن فرشته ایمان آورد و آنچه را که او گفته بود، پذیرفت.

Image

بعداز مدّت کوتاهی که از سخنان فرشته گذشته بود، مریم به خانۀ الیزابت رفت. به محض اینکه الیزابت صدای سلام مریم را شنید، بچه در رحم او به حرکت درآمد. آن ها به خاطر کارهایی که خدا برایشان کرده بود خوشحال بودند. مریم حدود سه ماه نزد الیزابت ماند و بعد به خانه بازگشت.

Image

بعداز تولّد پسر الیزابت، او و زکریا نام او را همانطور که فرشته گفته بود یحیی گذاشتند. سپس خدا دوباره دهان زکریا را گشود و زکریا گفت، "خدا را شکر، زیرا او به یاری قومش شتافته! و تو ای فرزندم، تو نبی خدای متعال خوانده خواهی شد که به انسان ها خواهی گفت که چگونه می توانند آمرزش گناهانشان را بیابند!"

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل لوقا، ۱

۲۳. تولّد عیسی

Image

مریم با مردی پارسا و نیک سیرت، بنام یوسف نامزد شده بود. وقتی یوسف متوجّه شد که مریم باردار است، او می دانست که بچه مال او نبود. یوسف نمی خواست که مریم را رسوا و بی آبرو کند، بنابراین تصمیم گرفت که بی سر و صدا از او جدا شود. قبل از اینکه این کار را انجام دهد، فرشته ای در رؤیا بر او ظاهر شد.

Image

فرشته به یوسف گفت، "از ازدواج با مریم نگران مباش. کودکی که در رحم اوست از روح القدس است. مریم پسری خواهد زایید و نام او عیسی (که به معنای یهوه نجات می دهد) است، زیرا او مردم را از گناهانشان خواهد رهانید."

Image

بنابراین یوسف با مریم ازدواج کرد و او را به عنوان همسر خود به خانه برد. امّا تا زمانی که بچه به دنیا نیامد، با او همبستر نشد.

Image

در آخرین روزهای بارداری مریم، امپراطور روم دستور داد که برای سرشماری، هر شخص می بایست به شهر آباء و اجدادی خود برمی گشت. یوسف و مریم باید مسافت زیادی را از ناصریه به بِیت لَحِم طیّ می کردند، چرا که جدّ ایشان داود و شهر آنها بِیت لَحِم بود.​

Image

وقتی مریم و یوسف به بِیت لَحِم رسیدند، مکانی برای ماندن نیافتند. تنها جایی که در آن می توانستند بمانند، مکانی برای نگه داشتن حیوانات بود. کودک به دنیا آمد و مادرش او را در آخور خوابانید، چونکه برای او تختی نداشتند. آنها او را عیسی نام نهادند.

Image

آن شب، چوپانانی در صحرا گله های خود را نگاهبانی می کردند. ناگهان فرشته ای درمیان ایشان ظاهر شد و وحشت آنها را فرا گرفت. فرشته به آنان گفت، "نترسید، زیرا من مژده ای برای شما دارم. مسیح موعود که خداوند است در بِیت لَحِم به دنیا آمد!"

Image

"بروید و دنبال آن کودک بگردید و نوزادی را خواهید یافت که در قنداق پیچیده و در آخور خوابانیده اند." ناگهان گروه بیشماری از فرشتگان آسمانی به آن فرشته پیوستند. آنان در ستایش خدا می سرائیدند و می گفتند، "خدا را در آسمان جلال باد و بر زمین سلامتی برای مردمی که خدا به آنها لطف دارد!"

Image

چوپانان به محلّی که عیسی آنجا بود رسیدند و نوزادی را دیدند که در آخوری خوابیده بود، درست همانگونه که آن فرشته گفته بود. آنها بسیار هیجان زده شدند. مریم نیز بسیار خوشحال بود. چوپانان به نزد گله های خود برگشتند و خدا را به سبب آنچه دیده و شنیده بودند حمد و سپاس می گفتند.

Image

چندی بعد، مردانی از مشرق زمین، ستاره ای غیرمعمولی را در آسمان دیدند. آنها تشخیص دادند که پادشاه یهود متولّد شده است. بنابراین، مسافت زیادی را برای دیدن پادشاه پیمودند. آنان به بِیت لَحِم آمدند و خانه ای را که عیسی با والدینش در آن زندگی می کرد یافتند.

Image

وقتی آن مردان دانشمند عیسی را با مادرش دیدند، زانو زدند و او را پرستش کردند. آن ها به او هدایای گرانبهایی دادند و سپس به خانه خود بازگشتند.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل متی، ۱ و انجیل لوقا، ۲

۲۴. یحیی عیسی را تعمید آب می دهد

Image

یحیی پسر زکریا و الیزابت، بزرگ شد و به پیامبری برگزیده شد. او در بیابان زندگی می کرد، عسل صحرایی و ملخ می خورد، و لباسی از پشم شتر بر تن می کرد.

Image

عدّۀ بسیاری از مردم به بیابان و نزد یحیی می آمدند و سخنانش را گوش می دادند. او برای آن ها موعظه می کرد و می گفت، "توبه کنید، زیرا پادشاهی خدا نزدیک است."

Image

وقتی مردم پیام یحیی را می شنیدند، بسیاری از آنان از گناهانشان توبه می کردند و یحیی آنان را با آب تعمید می داد. بسیاری از رهبران مذهبی هم، برای تعمید آب نزد یحیی می آمدند، امّا به گناهان خود اعتراف نکرده و از آن ها توبه نمی کردند.

Image

یحیی به رهبران مذهبی گفت، "ای مارهای سمّی! توبه کنید و رفتار خود را عوض کنید. هر درختی که میوه نیکو نیاورد، بریده و در آتش افکنده خواهد شد." یحیی پیشگویی پیامبر را به اتمام رسانید که گفته بود، "بنگر، اینک من پیام آور خود را پیشاپیش تو می فرستم تا راه را برای تو هموار سازد."

Image

بعضی از یهودی ها از یحیی پرسیدند که، "آیا تو مسیح هستی؟" یحیی پاسخ داد، "من مسیح نیستم، امّا کسی بعد از من می آید که مقامش از من خیلی بالاتر است. آنقدر که من لیاقت ندارم بند کفشهایش را باز کنم."

Image

روز بعد، عیسی برای تعمید آب به نزد یحیی آمد. وقتی یحیی او را دید گفت، "این همان برّه ای است که خدا فرستاده تا برای آمرزش گناهان تمام مردم دنیا قربانی شود."

Image

یحیی به عیسی گفت، "من لایق نیستم که تو را تعمید دهم. این منم که باید از تو تعمید بگیرم." امّا عیسی گفت، "تو مرا تعمید بده زیرا کار درست همین است." بنابراین یحیی عیسی را تعمید داد با اینکه عیسی هرگز مرتکب گناهی نشده بود.

Image

وقتی عیسی پس از تعمید از آب بیرون آمد، روح خدا همانند کبوتری پدیدار شد و پایین آمد و بر او قرار گرفت و همان لحظه ندای خدا از آسمان رسید که، "تو پسر من هستی. تو را دوست دارم و از تو بسیار خشنودم."

Image

خدا به یحیی گفته بود، "روح القدس بر شخصی که تو او را تعمید می دهی، خواهد آمد. آن شخص پسر خداست." خدا یگانه است امّا هنگامیکه یحیی عیسی را تعمید داد، صدای خدای پدر را شنید، خدای پسر یعنی عیسی را دید و روح القدس را نیز مشاهده نمود.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل متّی، ۳؛ انجیل مرقس، ٩:١-١١؛ انجیل لوقا، ١:٣-٢٣

۲۵. شیطان عیسی را وسوسه میکند

Image

پس از تعمید عیسی، روح خدا بی درنگ او را به بیابان برد، جایی که او به مدت چهل شبانه روز، روزه گرفت. آنگاه، شیطان به نزد عیسی آمد و او را وسوسه کرد تا به گناه بیندازد.

Image

شیطان عیسی را وسوسه کرد و گفت، "اگر تو پسر خدا هستی، به این سنگ ها بگو که نان بشوند تا بتوانی بخوری!"

Image

عیسی پاسخ داد: «در کلام خدا نوشته شده است، "انسان برای زنده ماندن فقط احتیاج به نان ندارد بلکه به هر کلمه ای که از دهان خدا صادر می شود!"»

Image

سپس شیطان او را بر بالاترین نقطۀ پرستشگاه خدا برد و گفت: «خود را از اینجا به پایین بینداز و ثابت کن که فرزند خدا هستی چون کتاب آسمانی می فرماید، "خدا فرشتگان خود را خواهد فرستاد تا تو را حمل کنند، مبادا پایت را به سنگی بزنی."»

Image

امّا عیسی با نقل قول از کلام مقدّس خدا به شیطان پاسخ داد. او فرمود: «در کلام خدا، او به قوم خویش دستور فرموده است که، "خداوند خدای خود را آزمایش نکن."»

Image

سپس شیطان او را به قلّۀ کوه بسیار بلندی برد و تمام ممالک جهان و شکوه و جلال آنها را به او نشان داد و گفت، "اگر زانو بزنی و مرا سجده کنی، همۀ اینها را به تو می بخشم."

Image

عیسی پاسخ داد: «از من دور شو ای شیطان! در کلام خدا، او به قوم خویش امر فرموده است که، "فقط خداوند خدای خود را پرستش کن و تنها او را خدمت نما."»

Image

عیسی به دام وسوسه های شیطان گرفتار نشد، پس شیطان او را ترک کرد و فرشتگان آمدند و عیسی را خدمت نمودند.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل متّی، ١:٤-١١؛ انجیل مرقس، ١٢:١-١٣؛ انجیل لوقا، ١:٤-١٣

۲۶. آغاز خدمات عیسی

Image

بعداز غلبه بر وسوسه های شیطان، عیسی با قدرت روح القدس به جایی از استان جلیل که در آنجا زندگی می کرد، برگشت. او برای تعلیم از مکانی به مکانی دیگر می رفت و همه دربارۀ او به نیکی یاد می کردند.

Image

عیسی به ناصریه جایی که دوران کودکی خود را در آن گذرانیده بود رفت. روز سَبَّت (شنبه)، او به پرستشگاه رفت. آن ها کتاب اشعیاء نبی را به وی دادند تا بخواند. او طومار را باز کرد و قسمتی از آن را برای مردم خواند.

Image

عیسی چنین خواند، "خدا روحش را به من داده است تا بتوانم خبر خوش را به بینوایان، آزادی را به اسیران، بینایی را به نابینایان برسانم و ستمدیدگان را رهایی بخشم. زمان لطف خدا به انسان فرا رسیده است."

Image

سپس عیسی نشست. همه با دقّت به او چشم دوخته بودند. آن ها می دانستند که آن قسمت از کلام خدا که عیسی قرائت نمود، دربارۀ مسیح موعود اشاره می کرد. عیسی گفت، "کلماتی که برای شما خواندم، همین حالا در حال انجام شدن است." همۀ مردم متعجّب شدند. آن ها گفتند، "مگر این شخص پسر یوسف نیست؟"

Image

سپس عیسی گفت، "حقیقت آن است که هیچ نبی در شهر خود مورد احترام نیست. در دوران ایلیای پیامبر، زنان بیوۀ زیادی وجود داشتند، امّا زمانیکه سه سال و نیم باران نبارید، خدا ایلیا را به کمک همۀ زنان بیوۀ اسرائیل نفرستاد، بلکه او را نزد بیوه زنی از دیاری دیگر فرستاد."

Image

و چنین ادامه داد که، "در زمان اِلیشَع پیامبر، تعداد زیادی از مردم در اسرائیل دچار بیماری جذام بودند. امّا اِلیشَع هیچکدام از آنها را شفا نداد. او فقط نَعَمان سوری، فرماندۀ دشمن اسرائیل را از آن بیماری پوستی شفا داد." کسانی که به سخنان عیسی گوش می دادند، یهودی بودند. وقتی آنان این سخنان را شنیدند، بسیار خشمگین شدند.

Image

اهالی ناصره عیسی را از محلّ عبادت بیرون کشیده، به لبۀ یک صخره بردند تا او را از آنجا به پایین بیندازند و بکُشند. امّا عیسی ازمیان ایشان گذشت و شهر ناصره را ترک گفت.

Image

سپس عیسی به سراسر آن منطقه رفت و جمعیّتی بزرگ به طرف او آمدند. آنان آفراد زیادی را آوردند که بیمار یا معلول بودند، شامل آنانیکه نمی توانستند ببینند، بشنوند، راه روند و حرف بزنند وعیسی آن ها را شفا داد.

Image

عدّۀ بسیاری را که گرفتار روح پلید بودند، نزد عیسی می آوردند. به فرمان عیسی ارواح پلید از مردم خارج می شدند و اغلب فریاد می زدند، "تو پسر خدا هستی!" جمعیّت حیران و متعجّب، خدا را ستایش می کردند.

Image

آنگاه عیسی دوازده مرد را انتخاب کرد و آنان را رسولان نام نهاد. رسولان با عیسی مسافرت می کردند و درس های زیادی از او می آموختند.

_داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ انجیل متی، ١٢:٤-٢٥ ؛ انجیل مرقس ،١٤:١-١٥و٣٥-٣٩؛١٣:٣-٢١ ؛ انجیل لوقا، ١٤:٤-٣٠و٣٨ تا ۴۴

۲۷. داستان سامری نیکو

Image

روزی یکی از علمای مذهبی به نزد عیسی آمد تا او را امتحان کند، او پرسید، "استاد، انسان چه باید بکند تا حیات جاودانی را بدست آورد؟" عیسی جواب داد، "در کتاب تورات دراین باره چه نوشته شده است؟"

Image

عالم مذهبی جواب داد، "خداوند، خدای خود را با تمام دل، با تمام جان و با تمام فکرت دوست بدار. همسایه ات را همان قدر که خود را دوست داری، دوست بدار." سپس عیسی گفت، "درست می گویی! تو نیز چنین کن تا حیات جاودانی داشته باشی."

Image

امّا آن عالم مذهبی چون می خواست خود را فرد پارسایی جلوه دهد، باز پرسید، "همسایۀ من کیست؟"

Image

عیسی با تعریف داستانی پاسخ آن عالم مذهبی را داد، "مردی یهودی ازاورشلیم بسوی اریحا در سفر بود.

Image

هنگامیکه آن مرد در راه بود، بوسیلۀ راهزنان مورد حمله قرار گرفت. آن ها تمام اموال او را گرفتند، او را کتک زدند و جسم نیمه جان او را کنار جاده رها کردند.

Image

بعد از این ماجرا، کاهنی یهودی از آنجا می گذشت. وقتی او آن مرد را که مورد سرقت و ضرب وشتم قرار گرفته بود دید، از سمت دیگر جادّه به راه خود ادامه داد، بدون آنکه توجّهی به او که نیازمند کمک بود، بکند.

Image

بعداز مدّت کوتاهی یک لاوی از راه رسید (لاویان، قبیله ای از اسرائیل بودند که به کاهنان در معبد کمک می کردند.). او هم به سمت دیگر جادّه رفت و به مردی که مورد سرقت و ضرب وشتم قرار گرفته بود توجّهی نکرد.

Image

و آنگاه شخصی دیگر آمد که سامری بود. (سامری ها از نسل یهودیانی بودند که با اقوام دیگر ازدواج کرده بودند. آن ها با همدیگر دشمنی دیرینه ای داشتند.). وقتی سامری آن مرد مجروح یهودی را دید دلش به حال او سوخت و زخمهایش را شست و مرهم مالید و بست.

Image

سپس مرد سامری او را بر الاغ خود سوار کرد و به مهمانخانه ای برد و از او مراقبت نمود.

Image

فردای آن روز، آن شخص سامری مجبور بود به سفر خود ادامه دهد. او مقداری پول به صاحب مهمانخانه داد و گفت، " از این شخص مراقبت کن و اگر بیشتر از این خرج کنی، وقتی برگشتم به تو پرداخت خواهم کرد."

Image

سپس عیسی از آن عالم مذهبی پرسید، "تو فکر می کنی کدامیک از آن سه نفر، همسایۀ آن مردی بود که مورد سرقت و ضرب و شتم واقع شده بود؟"" عالم مذهبی جواب داد، "آنکه به او ترحّم نمود." عیسی به او پاسخ داد، "تو نیز برو و چنین کن."

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل لوقا، ٢٥:١٠-٣٧

۲۸. جوان ثروتمند

Image

روزی یکی از سران ثروتمند به نزد عیسی آمد و از او پرسید، "استاد نیکو، چه باید بکنم تا حیات جاودانی را به دست آورم؟ عیسی به او گفت، "چرا مرا نیکو می نامی؟ حال آنکه، غیر از خدا کسی نیکو نیست. اگر می خواهی حیات جاودان داشته باشی، احکام خدا را نگاه دار."

Image

او پرسید، "کدامیک از احکام را باید اطاعت کنم؟" عیسی پاسخ داد، "قتل نکن، زنا نکن، دزدی نکن، دروغ نگو، به پدر و مادرت احترام بگذار و دیگران را مانند خودت دوست داشته باش."

Image

ولی مرد جوان گفت، "من همیشه تمام آن احکام را نگاه داشته ام، حال دیگر چه باید بکنم تا آمرزش را بیابم؟" عیسی با محبت نگاهی به او انداخت.

Image

عیسی جواب داد، "اگر می خواهی این راه را به کمال برسانی، برو و هرچه داری بفروش و پولش را به فقرا بده تا گنج تو در آسمان باشد نه بر زمین! آنگاه بیا و مرا پیروی کن!"

Image

وقتی آن مرد جوان حرف عیسی را شنید، بسیار اندوهگین شد زیرا ثروتمند بود و نمی خواست دارایی و اموالش را ازدست بدهد. او روی خود را برگرداند و از نزد عیسی رفت.

Image

سپس عیسی به شاگردانش گفت، "این را بدانید که ورود یک ثروتمند به ملکوت خدا بسیار مشکل است. باز هم می گویم، گذشتن شتر از سوراخ سوزن آسانتر است از وارد شدن یک ثروتمند به ملکوت خدا!"

Image

شاگردان از شنیدن این سخن عیسی متعجّب شدند و پرسیدند، "پس چه کسی می تواند نجات پیدا کند؟"

Image

عیسی نگاهی به شاگردان انداخت و گفت، "ازنظر انسان این کار غیرممکن است ولی نزد خدا همه چیز ممکن است."

Image

پطرس به عیسی گفت، "ما از همۀ چیز خود دست کشیده ایم تا به دنبال شما بیاییم، حال چه سودی عاید ما می شود؟"

Image

عیسی جواب داد، "هرکه به خاطر من از برادر و خواهر، پدر و مادر و فرزند، خانه و زمین چشم بپوشد، صد مرتبه بیشتر خواهد یافت و زندگی جاوید را به دست خواهد آورد. ولی بسیاری که اوّل هستند، آخر خواهند شد و بسیاری که آخرند، اوّل خواهند گشت."

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل متّی، ١٦:١٩-٣٠ ؛ انجیل مرقس، ١٧:١٠-٣١ ؛ انجیل لوقا، ١٨:١٨-٣٠

۲۹. داستان خدمتکار بیرحم

Image

روزی پطرس از عیسی پرسید، "استاد، برادری را که به من بدی می کند، چند مرتبه باید ببخشم؟ آیا تا هفت بار؟" عیسی گفت، "نه هفت بار، بلکه هفتاد تا هفت بار!" بدین وسیله عیسی می خواست بگوید که ما همیشه باید ببخشیم. سپس عیسی این داستان را بیان کرد.

Image

عیسی فرمود، "ملکوت خداوند مانند پادشاهی است که تصمیم گرفت حساب های خود را با خدمتکارانش تسویه کند. یکی از آن خدمتکاران، بدهی معادل دستمزد ۲۰۰۰۰۰ سال کار داشت."

Image

از آنجایی که خدمتکار نمی توانست این مقدار بدهی را بپردازد، پادشاه دستور داد درمقابل بدهی اش، او را با زن و فرزندانش و تمام دارایی هایش بفروشند.

Image

ولی آن مرد بر پاهای پادشاه افتاد، التماس کرد و گفت، "ای پادشاه، استدعا دارم به من مهلت بدهید تا همۀ بدهی ام را تا به آخر تقدیم کنم." پادشاه دلش به حال او سوخت پس او را آزاد کرد و بدهی اش را بخشید.

Image

امّا هنگامیکه آن خدمتکار از دربار پادشاه بیرون آمد، یکی از همکارانش را دید که به اندازۀ چهار ماه از او طلبکار بود. پس گلوی او را فشرد و گفت، "زود باش پول مرا بده."

Image

رفیق بدهکارش بر پاهای او افتاد و گفت، "خواهش میکنم مهلتی به من بده تا تمام بدهی ام را پس بدهم." امّا طلبکار راضی نشد و همکارش را به زندان انداخت تا پولش را تمام وکمال بپردازد.

Image

وقتی دوستان آن شخص این ماجرا را شنیدند، بسیار اندوهگین شدند و به حضور پادشاه رفته، تمام جریان را به عرض او رساندند.

Image

پادشاه بلافاصله آن مرد را خواست و گفت، "ای ظالم پلید! من به خواهش تو آن بدهی کلان را بخشیدم. تو هم باید همین رفتار را با همکارت می کردی." پادشاه بسیار غضبناک شد و دستور داد او را به زندان بیندازند و شکنجه دهند و تا دینار آخر بدهی اش را نپرداخته، او را آزاد نکنند.

Image

سپس عیسی گفت، "پدر آسمانی من با شما همینگونه رفتار خواهد کرد اگر شما برادرتان را از ته دل نبخشید."

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل متّی، ٢١:١٨-٣٥

۳۰. عیسی مسیح بیش از پنج هزار نفر را غذا می دهد

Image

عیسی رسولانش را برای بشارت و تعلیم به روستاهای زیادی فرستاد. وقتی آن ها برگشتند عیسی را از کارهایی که کرده بودند آگاه ساختند. سپس عیسی آن ها را به مکانی خلوت در نزدیکی دریاچه برد تا کمی استراحت کنند. بنابراین همه داخل یک کشتی شده و بسوی دیگر رودخانه رفتند.

Image

مردم دیدند که عیسی و شاگردان با کشتی از آنجا میروند. آن ها در کنار دریا شروع به دویدن کردند تا به کرانۀ دیگر آن رسیدند. وقتی عیسی و شاگردانش هم به آنجا رسیدند، مردم زیادی در آنجا منتظر بودند و از آنان استقبال کردند.

Image

جمعیت بدون احتساب زنان و بچه ها حدود پنج هزار مرد بودند. عیسی مسیح دلش عمیقاً به حال ایشان سوخت، چون مانند گوسفندان بی شبان بودند. پس شروع به تعلیم آن ها کرد و بیماران آنان را نیز شفا داد.

Image

نزدیک غروب و در پایان روز، شاگردان نزد عیسی آمدند و گفتند، "ای استاد، به مردم بگویید به دهات اطراف بروند و برای خود خوراک تهیّه کنند، چون در این جای دور افتاده، چیزی برای خوردن پیدا نمیشود."

Image

امّا عیسی به شاگردان گفت، "شما خودتان به ایشان خوراک دهید." آنان جواب دادند، "چطور می توانیم به این جمعیّت غذا دهیم؟! ما فقط پنج قرص نان و دو ماهی کوچک داریم."

Image

عیسی به شاگردانش گفت که به مردم بگویند که روی زمین بنشینند و طولی نکشید که مردم در گروههای پنجاه نفری و صد نفری روی سبزه ها نشستند.

Image

سپس عیسی پنج نان و دو ماهی را در دست گرفت و به آسمان نگاه کرد و خدا را برای غذا شکر نمود و آنرا را برکت داد.

Image

سپس عیسی نان ها و ماهی ها را تکّه تکّه کرد. او آن ها را به شاگردانش داد تا بین مردم تقسیم کنند. شاگردان آنقدر به مردم غذا دادند تا خوردند و سیر شدند و مقدار زیادی هم باقی ماند.

Image

پس از آن، شاگردان از خرده نان ها و پسمانده ها، دوازده سبد جمع آوری کردند! همۀ این غذاها نتیجۀ برکت یافتن پنج قرص نان و دو ماهی بود.

_داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ انجیل متّی، ١٣:١٤-٢١ ؛ انجیل مرقس، ٣١:٦-٤٤ ؛ انجیل لوقا، ١٠:٩-١٧ ؛ انجیل یوحنّا، ٥:٦-١٥

۳۱. عیسی روی آب راه می رود

Image

سپس عیسی به شاگردانش فرمود که سوار قایق شده، به آن طرف دریاچه بروند تا او بتواند مردم را مرخّص کند. عیسی پس از آنکه مردم را روانه نمود، بر فراز کوهی رفت تا دعا کند. او در آنجا تنها بود و تا پاسی از شب دعا می کرد.

Image

در این میان، شاگردان در قایق مشغول پارو زدن بودند، ولی تا نیمه شب فقط توانسته بودند به وسط دریاچه برسند. زیرا پارو زدن به سبب باد مخالف شدید به سختی انجام می شد.

Image

عیسی آنگاه دعای خویش را به پایان برد و به سوی شاگردان رفت. او به سوی قایق آن ها بر روی آب قدم زد.

Image

وقتی شاگردان عیسی را دیدند، بسیار ترسیدند، زیرا فکر کردند روحی می بینند. عیسی دانست که آن ها می ترسند، پس خطاب به آن ها فرمود، "نترسید من هستم!"

Image

سپس پطرس به عیسی گفت، "سرورم، اگر حقیقتاً شما هستید، دستور فرمایید من هم روی آب راه بروم و پیش شما بیایم." عیسی به پطرس فرمود، "بیا!"

Image

پس پطرس از قایق بیرون آمد و روی آب راه افتاده به طرف عیسی رفت. امّا بعد از طیّ مسافت کوتاهی، او روی خود را از عیسی برگرداند و به موج های بلند چشم دوخت و قدرت باد شدید را احساس کرد.

Image

آنگاه وحشت پطرس را فراگرفت و شروع به فرورفتن در آب کرد. او فریاد زد، "سرورم مرا نجات دهید!" عیسی فوراً دست خود را دراز کرد و او را بیرون کشید. سپس عیسی به پطرس فرمود، "ای کم ایمان، چرا شک کردی؟"

Image

وقتی پطرس و عیسی سوار قایق شدند، وزش باد فوراً قطع شد و آب آرام گرفت. شاگردان که بسیار شگفت زده شده بودند، عیسی را پرستش کرده و گفتند، "به راستی که تو پسر خدا هستی."

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل متّی، ٢٢:١٤-٣٣ انجیل مرقس ، ٤٥:٦-٥٢ ؛ انجیل يوحنّا، ١٦:٦-٢١

۳۲. شفای مرد دیوزده و زن بیمار توسّط عیسی

Image

روزی عیسی و شاگردانش با قایق به آن طرف دریاچه به سرزمین جَدَریان رفتند.

Image

وقتی آن ها به آن طرف دریاچه رسیدند، شخصی که گرفتار روح پلید بود به طرف عیسی دوید.

Image

آن شخص به قدری قوی بود که هیچکس نمی توانست او را کنترل کند. بارها او را به زنجیر کشیده بودند، ولی او زنجیرها را پاره می کرد.

Image

آن مرد در میان قبرهای آنجا زندگی می کرد. او شبانه روز نعره می کشید، لباسی بر تن نداشت و خود را با سنگ های تیز پی در پی می زد و زخمی می کرد.

Image

وقتی او پیش عیسی رسید، درمقابلش به خاک افتاد. عیسی به آن دیو فرمود، "از این مرد خارج شو!"

Image

آن مرد دیوزده فریادی بلند برآورد و گفت، "ای عیسی، فرزند خدای متعال، از من چه می خواهی؟ خواهش میکنم مرا عذاب نده!" عیسی سپس از آن دیو پرسید، "نام تو چیست؟" او جواب داد، "نام من لژیون است، چون ما عدّۀ زیادی هستیم." (لژیون گروهی شامل چند هزار سرباز در ارتش روم بود.)

Image

دیوها از عیسی خواهش کردند، "ما را از این منطقه خارج نکن!" اتّفاقاً یک گله خوک روی بلندی کنار دریاچه می چریدند. ارواح ناپاک به عیسی التماس کرده و گفتند، "ما را داخل خوک ها بفرست!" عیسی فرمود، "بروید!"

Image

دیوها از آن مرد خارج شده، داخل خوکها شدند. تمام آن گله از بلندی به دریاچه جستند و در آب غرق شدند. آن گله حدود ۲۰۰۰ خوک داشت.

Image

خوک چران هایی که از آن گله مراقبت می کردند، وقتی آن اتّفاقات را دیدند، به دهات اطراف فرار کردند و به هرجا رسیدند به مردم ماجرا را خبر دادند. طولی نکشید که عدّۀ زیادی آمدند و آن مرد دیو زده را دیدند که آرام نشسته، لباس پوشیده و کاملاً عاقل شده است.

Image

مردم بسیار ترسیدند و از عیسی خواستند که آنجا را ترک کند. عیسی نیز به سوی قایق بازگشت تا آنجا را ترک کند. ولی آن مردی که پیشتر اسیر دیو بود از عیسی خواهش کرد تا او را نیز همراه خود ببرد.

Image

امّا عیسی به او گفت، "به خانه ات برگرد و به اقوام و آشنایانت بگو که خدا برای تو چه کرده و چگونه لطف او شامل حال تو شده است."

Image

بنابراین آن مرد به شهر رفت و به همه گفت که چگونه عیسی او را شفا داده است. هرکس که داستان او را می شنید، شگفت زده می شد.

Image

عیسی به آنطرف دریاچه بازگشت. پس از رسیدن به آنجا جمعیّت زیادی از مردم دور او جمع شدند و بر او فشار می آوردند. درمیان جمعیّت، زنی بود که مدّت دوازده سال از بیماری خونریزی رنج می برد. او تمام دارایی خود را صرف درمان بیماری خود نموده بود، امّا هیچ پزشکی نتوانسته بود او را درمان کند و حال او بدتر نیز می شد.

Image

او شنیده بود که عیسی بیماران را شفا می بخشد و با خود زمزمه کرد، "اطمینان دارم که اگر فقط دستم لباس عیسی را لمس کند، من هم شفا پیدا می کنم." او خود را ازمیان مردم به پشت عیسی رساند و ردای او را لمس کرد. به محض آنکه لباس عیسی را لمس کرد، خونریزی او قطع شد.

Image

عیسی فوراً متوجّه شد که نیرویی از وجودش خارج شده است. بنابراین به اطراف نگاه کرد و پرسید، "چه کسی لباس مرا لمس کرد؟" شاگردان پاسخ دادند، "می بینید که از همه طرف به شما فشار می آورند، پس چرا می پرسید که چه کسی به شما دست زد؟"

Image

آن زن در حالیکه از ترس می لرزید، جلوی پاهای عیسی به زانو درآمد. سپس گفت که چه کرده و اینکه شفا یافته است. عیسی به او گفت، "ایمانت تو را شفا داد! به سلامت برو."

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل متّی، ٢٨:٨-٣٤ ؛ ٢٠:٩-٢٢ ؛ انجیل مرقس، ١:٥-٢٠ ؛ ٢٤:٥-٣٤ ؛ انجیل لوقا، ٢٦:٨-٣٩

۳۳. داستان کشاورز

Image

روزی عیسی در کنار دریاچه سرگرم تعلیم دادن به جمعیت زیادی بود. عدّۀ زیادی دور او جمع شده بودند پس عیسی سوار قایقی در کنار آب شد تا فضای کافی برای صحبت کردن داشته باشد. او در قایق نشست و از آنجا به تعلیم مردم پرداخت.

Image

عیسی این داستان را برای مردم تعریف کرد، "کشاورزی در مزرعه اش بذر می کاشت. همینطور که بذرها را به اطراف می پاشید، بعضی به طور اتّفاقی در گذرگاه کشتزار افتادند و پرنده ها آمدند و همۀ آن ها را خوردند."

Image

بعضی روی خاکی افتادند که زیرش سنگ بود. بذرها روی آن خاک کم عمق، خیلی زود سبز شدند. ولی به سبب آنکه ریشۀ آن ها قادر نبود تا در عمق خاک فرو رود وقتی آفتاب سوزان بر آن ها تابید، همه سوختند و ازبین رفتند.

Image

بعضی از بذرها لابلای خارها افتادند. خارها و بذرها باهم رشد کردند و ساقه های جوان گیاه زیر فشار خارها خفه شدند و هیچ محصولی به بار نیاوردند.

Image

بقیۀ بذرها روی خاک خوب افتادند، و از هر بذر، ۳۰، ۶۰ و حتّی۱۰۰ بذر دیگر به دست آمد. اگر گوش شنوا دارید، خوب گوش دهید!

Image

شاگردان از شنیدن این داستان گیج شدند. بنابراین عیسی توضیح داد، "بذر، کلام خداست. گذرگاه فردیست که کلام خدا را می شنود ولی آنرا درک نمی کند وشیطان کلام را از او می رباید."

Image

خاکی که زیرش سنگ بود، فردیست که تا پیغام خدا را می شنود، فوراً با شادی آنرا قبول می کند، ولی چون آنرا عمیقاً درک نکرده است، در زمان سختی، شور و شوق خود را ازدست می دهد و از ایمان بر می گردد.

Image

زمینی که از خارها پوشیده شده بود، فردیست که پیغام را می شنود ولی نگرانی های زندگی و عشق به پول، کلام خدا را در دل او خفه می کنند، و درنتیجه، او نمی تواند ثمره ای برای خدا بیاورد.

Image

امّا زمین خوب، فردی را نشان می دهد که پیغام خدا را می شنود، آنرا می فهمد و ثمر می آورد".

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل متّی، ١:١٣-٨ ؛ ١٨:١٣-٢٣ ؛ انجیل مرقس، ١:٤-٨ ؛ ١٣:٤-٢٠ ؛ انجیل لوقا، ٤:٨-١٥

۳۴. عیسی مَثَل های دیگری تعلیم می دهد

Image

عیسی مَثَل های دیگری نیز دربارۀ ملکوت خدا برای مردم بیان کرد. مثلاً چنین فرمود، "ملکوت خدا مانند دانۀ خردل است که شخصی در مزرعه اش کاشت. شما می دانید که دانۀ خردل کوچکترین دانه ها است.

Image

با وجود این وقتی دانۀ خردل رشد می کند، از تمام بوته های دیگر مزرعه بزرگتر شده به اندازۀ یک درخت می شود. به طوری که پرنده ها در لابلای شاخه هایش لانه می کنند."

Image

عیسی مثل دیگری بیان کرد، "آنچه را که در ملکوت خدا روی می دهد، می توان به زنی تشبیه کرد که نان می پزد. او یک پیمانه آرد برمی دارد و با خمیر مایه مخلوط می کند تا در سراسر خمیر پخش گردد."

Image

"ملکوت خدا، مانند گنجی است که آن را در مزرعه ای پنهان کرده باشند. شخصی آن را پیدا کرد و دوباره آن را زیر خاک پنهان نمود و از ذوق آن رفت وهرچه داشت فروخت تا پول کافی به دست آورد و آن مزرعه را بخرد تا صاحب آن گنج شود."

Image

"ملکوت خدا، مانند یک مروارید زیبای گرانبهاست. یک تاجر مروارید آن را یافت و هر چه داشت، فروخت تا با پولش آن مروارید را بخرد."

Image

سپس عیسی برای کسانی که به پاکی و پرهیزگاری خود می بالیدند و سایر مردم را حقیر می شمردند، این داستان را تعریف کرد: «دو نفر به خانه خدا رفتند تا دعا کنند. یکی رهبر مذهبی و دیگری مسئول باج و خراج بود.

Image

رهبر مذهبی جلو ایستاد وچنین دعا کرد، "ای خدا تو را شکر می کنم که مانند دیگر مردم، گناهکار، دزد، ستمکار،زناکار و خصوصاً مانند این باجگیر نیستم.

Image

در هفته دو بار روزه می گیرم و از همۀ پول ها که به دست می آورم، یک دهم را در راه تو می دهم."

Image

اما آن باجگیر گناهکار در فاصله ای دورتر از آن رهبر مذهبی ایستاد و به هنگام دعا، حتی جرأت نکرد از خجالت سر خود را بلند کند بلکه با اندوه و شرم به سینه خود زده، گفت، "خدایا به من رحم فرما زیرا گناهکار هستم!"»

Image

سپس عیسی افزود، "من به شما می گویم خدا دعای آن باجگیر را شنید و او را پارسا به شمار آورد، اما از دعای آن مذهبی خودپسند خشنود نشد.خدا هر کس که خود را بزرگ جلوه دهد پست خواهد نمود و هر که خود را فروتن سازد سربلند خواهد فرمود."

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل متّی، فصل ٣١:١٣-٣٣ ؛ ٤٤:١٣-٤٦ ؛ انجیل مرقس، ٣٠:٤-٣٢ انجیل لوقا، فصل ١٨:١٣-٢١ ؛ ٩:١٨-١٤

۳۵. داستان پدر دلسوز

Image

روزی عیسی بسیاری از مأمورین باج وخراج و سایر گناهکارانی را که گرد او جمع آمده بودند، تعلیم می داد.

Image

امّا علمای دینی هم که در آنجا بودند، می دیدند که عیسی چگونه با گناهکاران همانند دوستانش رفتار می کند و از او ایراد گرفتند. بنابراین عیسی این داستان را برای آنان تعریف کرد:

Image

«مردی دو پسر داشت. روزی پسر کوچکتر به پدرش گفت، "پدر، من ارثیۀ ام را الآن می خواهم!" بنابراین پدر دارایی خود را بین دو پسرش تقسیم کرد.

Image

چیزی نگذشت که پسر کوچکتر هرچه داشت جمع کرد و به سرزمینی دوردست رفت و در آنجا تمام ثروت خود را در عیّاشی و راه های نادرست برباد داد.

Image

در آن زمان قحطی شدیدی در جایی که آن پسر بود، پدید آمد و او دیگر پولی برای خرید غذا نداشت. بنابراین به ناچار مجبور به چرانیدن خوک ها شد و کم کم به روزی افتاد که آرزو می کرد، بتواند با خوراک خوک ها شکم خود را سیر کند.

Image

سرانجام روزی پسر کوچکتر با خود گفت، "من دارم چه کار می کنم؟ در خانۀ پدرم، خدمتکاران خوراک زیادی برای خوردن دارند اما من اینجا دارم از گرسنگی می میرم. پس نزد پدر خود باز گشته، از او درخواست خواهم کرد مرا به نوکری خود بپذیرد."

Image

پس به سوی خانۀ پدرش به راه افتاد. هنگامی که هنوز از خانه دور بود، پدرش او را دید و دلش به حال او سوخت و به استقبالش شتافت. او را در آغوش گرفت و بوسید.

Image

پسر به پدرش گفت، "من در حقّ خدا و در حقّ تو گناه کرده ام و دیگر لیاقت این را ندارم که مرا پسر خود بدانی."

Image

امّا پدرش به خدمتکاران گفت، "عجله کنید و بهترین جامه را از خانه بیاورید و به او بپوشانید! انگشتری به دستش و کفشی به پایش کنید! و گوسالۀ پرواری را بیاورید و سر ببرید تا جشن بگیریم و شادی کنیم! چون این پسر من، مرده بود و زنده شده و گم شده بود و پیدا شده است!"

Image

پس، آنها ضیافت مفصّلی برپا کردند. طولی نکشید که پسر بزرگتر از کار در مزرعه به خانه آمد و صدای ساز و رقص و آواز را شنید و متعجّب گشت که چه اتفاقی افتاده است.

Image

وقتی که پسر بزرگتر فهمید که این جشن به خاطر برگشتن برادرش به خانه است، عصبانی شد و حاضر نشد وارد خانه شود. تا اینکه پدرش بیرون آمد و به او التماس کرد که به خانه بیاید و به مهمانی ملحق شود، امّا او قبول نکرد.

Image

پسر بزرگتر به پدرش گفت، "سال هاست که من همچون یک غلام به تو خدمت کرده ام! هیچ گاه از دستوراتت سرپیچی نکرده ام و در تمام این مدّت، حتّی یک بزغاله هم به من ندادی تا بتوانم با دوستانم جشن بگیرم. امّا وقتی این پسرت که ثروت تو را در گناهکاری تلف کرده، به خانه بازگشت، تو بهترین گوسالۀ پرواری را برای او سر بریدی."

Image

پدرش گفت، "پسر عزیزم، تو همیشه درکنار من هستی و هرچه که من دارم از آن توست. اما حالا درست است که جشن بگیریم و شادی کنیم، چون برادر تو مرده بود و زنده شده است، گم شده بود و پیدا شده است."»

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل لوقا، ١١:١٥-٣٢

۳۶. دگرگونی سیمای عیسی

Image

روزی، عیسی سه نفر از شاگردانش یعنی پطرس، یعقوب و برادر او یوحنّا را برداشت و بر فراز کوه بلندی برد تا با هم دعا کنند.

Image

به هنگام دعا، صورت عیسی چون خورشید درخشان گردید و لباسش مانند نور سفید شد. آن طور سفید که بر روی زمین مانند آن پیدا نمی شود.

Image

آنگاه موسی و ایلیا (الیاس) ظاهر شدند. این مردان، صدها سال پیش از این رویداد بر زمین زندگی می کردند. آن ها با عیسی درباره مرگ او که به زودی در اورشلیم رخ می داد، گفتگو کردند.

Image

زمانی که موسی و ایلیا با عیسی مشغول گفتگو بودند، پطرس به عیسی گفت، "چه خوب شد که ما اینجا هستیم. اجازه بده سه سایبان بسازیم، یکی برای تو، یکی برای موسی و یکی هم برای ایلیا." پطرس نمی دانست که چه می گوید.

Image

هنوز سخن پطرس تمام نشده بود که ابری درخشان پایین آمد و آن ها را احاطه کرد و ندایی از آن در رسید که، "این پسر عزیز من است که از او کاملاً خشنودم. سخن او را بشنوید." با شنیدن این ندا، سه شاگرد از ترس زیاد برزمین افتادند.

Image

عیسی نزدیک شد و دست بر آنان گذاشت و گفت، "برخیزید و نترسید!" هنگامی که آنان چشمان خود را گشودند، هیچ کس دیگری را جز عیسی ندیدند.

Image

عیسی و آن سه شاگرد از کوه بازگشتند. آنگه عیسی به ایشان فرمود، "از آنچه دیدید فعلا به کسی چیزی نگویید. من به زودی خواهم مرد و دوباره زنده خواهم گشت. بعد از آن می توانید به دیگران بگویید که چه دیدید."

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس:

انجیل متّی، ١:١٧-٩ ؛ انجیل مرقس، ٢:٩-٨ ؛ انجیل لوقا، ٢٨:٩-٣٦

۳۷. عیسی ایلعازَرِ مرده را زنده می کند

Image

روزی، عیسی شنید که ایلعازر بسیار مریض است. ایلعازَر و دو خواهرش مریم و مرتا، از دوستان نزدیک و صمیمی عیسی بودند. وقتی عیسی این خبر را شنید، گفت، "این بیماری موجب مرگ او نخواهد شد، بلکه برای بزرگی و جلال خدا خواهد بود." عیسی با آنکه آن ها را دوست داشت، ولی دو روز دیگر در محلّی که بود، ماند.

Image

پس از گذشت آن دو روز عیسی به شاگردانش گفت، "بیایید به یهودیه بازگردیم." امّا شاگردان گفتند، "ای استاد، همین چند روز پیش بود که مردم یهودیه می خواستند تو را بکشند!." عیسی در جواب گفت، "دوست ما ایلعازَر خوابیده است و من می روم تا او را بیدار کنم."

Image

شاگردان عیسی پاسخ دادند، "خداوندا، اگر او خوابیده است، حالش بهتر خواهد شد." آنگاه عیسی به طور واضح فرمود، "ایلعازر مرده است. من خوشحالم که در آنجا نبودم تا شما بتوانید به من ایمان بیاورید."

Image

وقتی عیسی به شهر محلّ سکونت ایلعازَر رسید، از مرگ ایلعازَر چهار روز می گذشت. مرتا به پیشواز عیسی رفت و گفت، "سرورم، اگر اینجا بودی، برادرم نمی مُرد. امّا من ایمان دارم هر چه که تو از خدا بخواهی، او به تو خواهد بخشید."

Image

عیسی پاسخ داد، "من قیامت و حیات جاودان هستم. هرکه به من ایمان آورد، حتّی اگر بمیرد، زنده خواهد شد. هر که به من ایمان آوَرَد هرگز نخواهد مرد. آیا به این گفتۀ من ایمان داری؟" مرتا جواب داد، "بله استاد، من ایمان دارم که تو مسیح، فرزند خدا هستی."

Image

وقتی مریم نزد عیسی رسید، به پاهای او افتاد و گفت، "سرورم، اگر اینجا بودی، برادرم نمی مرد." عیسی از آنها پرسید، "کجا او را دفن کرده اید؟." آن ها پاسخ دادند، "در یک مقبره. بیا و ببین." آنگاه عیسی گریست.

Image

قبر ایلعازَر غاری بود که سنگ بزرگی جلو دهانه اش گذاشته بودند. وقتی عیسی به مقبره رسید به آن ها گفت، "سنگ را کنار بزنید!." امّا مرتا گفت، "او چهار روز است که مرده. حال دیگر جسدش متعفّن شده است."

Image

عیسی پاسخ داد، "مگر نگفتم اگر به من ایمان آوری جلال خدا را می بینی؟" بنابراین آن ها سنگ را کنار زدند.

Image

آنگاه عیسی به آسمان نگاه کرد و گفت، "پدر، تو را شکر می کنم که دعای مرا شنیدی. من می دانم که تو همیشه دعایم را می شنوی، ولی این را به خاطر مردمی که اینجا هستند گفتم، تا ایمان آورند که تو مرا فرستاده ای." سپس با صدای بلند فرمود، "ایلعازَر، بیرون بیا!"

Image

ایلعازَر از قبر بیرون آمد! درحالیکه هنوز تمام بدنش در کفن پیچیده شده بود. عیسی به آن ها گفت، "او را باز کنید تا بتواند راه برود." تعداد زیادی از یهودیان چون این معجزه را دیدند، به عیسی ایمان آوردند.

Image

امّا سران مذهبی یهود حسادت کردند، پس دورهم جمع شدند تا نقشۀ قتل عیسی و ایلعازَر را بکشند.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل یوحنّا، ١:١١-٤٦

۳۸. خیانت به عیسی

Image

یهودیان هرسال، عید پِسَخ را جشن می گرفتند. این جشن، یادآور آن بود که چگونه خدا صدها سال پیش، پدران آن ها را از بندگی و اسارت مصر نجات بخشیده بود. حدود سه سال پس از نخستین موعظه و تعلیم عمومی عیسی، او به شاگردانش گفت که می خواهد عید پِسَخ را با ایشان در اورشلیم جشن بگیرد، و اینکه در آنجا کشته خواهد شد.

Image

یهودا یکی از شاگردان عیسی بود. او مسئول کیسۀ پول شاگردان بود و چون فرد پول دوستی بود، هرازگاهی هم از آن کیسه می دزدید. پس از آنکه عیسی و شاگردانش به اورشلیم رسیدند، یهودا نزد کاهنان اعظم یهود رفت و پیشنهاد خیانت به عیسی را در ازاء پول به آن ها داد. او می دانست که رهبران یهودی منکر مسیح بودن عیسی هستند و نقشۀ قتل او را کشیده اند.

Image

سران مذهبی یهود به رهبری کاهن اعظم، بابت خیانت یهودا به او سی سکّۀ نقره دادند. درست طبق پیشگویی انبیاء که این را گفته بودند. یهودا موافقت کرد و پول را برداشت. از آن هنگام او به دنبال فرصتی بود تا عیسی را به ایشان تسلیم کند.

Image

عیسی در اورشلیم، عید پِسَخ را همراه با شاگردانش جشن گرفت. به هنگام خوردن شام پِسَخ، عیسی نان را به دست گرفت، آنرا تکّه تکّه کرد و گفت، "بگیرید، این بدن من است که در راه شما فدا می شود. این عمل را به یاد من به جا آورید." به این طریق، عیسی گفت که بدن او برای آن ها قربانی خواهد شد.

Image

سپس عیسی پیاله ای را که حاوی آب انگور بود برداشت و به ایشان گفت، "بگیرید، این خون من در عهد جدید است که برای آمرزش گناهان ریخته می شود. هرگاه این را می نوشید، به یاد من بنوشید."

Image

سپس عیسی به شاگردان گفت، "یکی از شما به من خیانت می کند." شاگردان حیران شدند و پرسیدند که چه کسی این کار را می کند. عیسی گفت، "کسی که من این لقمه را به او می دهم، آن خیانتکار است." سپس او نان را به یهودا داد.

Image

پس از آنکه یهودا نان را برداشت، شیطان داخل او شد. او از آنجا رفت تا به سران یهود کمک کند تا عیسی را دستگیر کنند. این حادثه در شب اتّفاق افتاد.

Image

بعد از غذا، عیسی و شاگردانش به سوی کوه زیتون رفتند. عیسی گفت: «امشب شما مرا تنها خواهید گذاشت. چون در کتاب آسمانی نوشته شده است، "چوپان را می زنم و تمامی گوسفندان پراکنده خواهند شد."»

Image

پطرس گفت، "حتّی اگر همه تو را ترک کنند، من این کار را نخواهم کرد!" عیسی به او گفت، "شیطان میخواهد همه شما را داشته باشد، امّا من برای تو دعا کردم تا ایمانت ازبین نرود. بدان که امشب ، پیش از بانگ خروس، تو سه بار انکار خواهی کرد که مرا می شناسی!"

Image

پطرس دوباره به عیسی گفت، "حتّی اگر بمیرم، تو را انکار نمی کنم!" بقیه شاگردان نیز چنین گفتند.

Image

سپس عیسی با شاگردانش به باغ جتسیمانی رفتند. عیسی به شاگردانش گفت که در دعا باشند مبادا دچار وسوسه شوند. سپس عیسی آن ها را ترک کرد تا به دعا بپردازد.

Image

عیسی سه بار اینگونه دعا کرد، "ای پدر من، اگر ممکن است، لطفاً اجازه بده از این جام رنج و زحمت ننوشم. امّا اگر راه دیگری برای آمرزش گناهان بشر نیست، پس اراده تو انجام شود." عیسی آنچنان دچار کشمکش روحی شده بود که خون او همچون قطره های عرق بر زمین می چکید. خدا فرشته ای را فرستاد تا او را تقویت کند.

Image

بعد از هر دعا، عیسی به طرف شاگردانش بازگشت، امّا آن ها را در خواب دید. زمانی که عیسی بار سوّم بازگشت، گفت، "برخیزید! آن شاگرد خائن من اینجاست."

Image

یهودا به همراه رهبران یهود، سربازان و جمعیت بزرگی آمدند. آن ها با خود شمشیر و چماق حمل می کردند. یهودا به طرف عیسی آمد و گفت، "سلام ای استاد" و او را بوسید. این علامتی بود تا به سران مذهبی یهود بفهماند که کدامیک عیسی است تا دستگیرش کنند. سپس عیسی به او گفت، "یهودا، آیا با بوسه ای به من خیانت می کنی؟"

Image

زمانی که سربازان، عیسی را دستگیر کردند، پطرس شمشیر خود را کشید و گوش راست خدمتکار کاهن اعظم را برید. عیسی به او گفت، "شمشیرت را غلاف کن! من می توانم از پدرم درخواست کنم تا هزاران فرشته به کمک من بفرستد. امّا من باید از پدرم اطاعت کنم." سپس عیسی گوش آن مرد را شفا داد. پس از دستگیری عیسی، همۀ شاگردان گریختند.

_داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ انجیل متّی، ١٤:٢٦-٥٦ ؛ انجیل مرقس، ١٠:١٤-٥٠ ؛ انجیل لوقا، ١:٢٢-٥٣ ؛ انجیل یوحنّا، ٦:١٢ ؛ ١:١٨-١١

۳۹. محاکمۀ عیسی

Image

نیمه های شب بود. سربازان عیسی را به خانۀ کاهن اعظم بردند تا خود کاهن اعظم از او بازخواست کند. پطرس هم از دور به دنبال آن ها می آمد. وقتی عیسی را به داخل خانه بردند، پطرس در بیرون خانه کنار آتش ایستاد.

Image

در داخل خانه، رؤسای یهود او را مورد بازجویی قرار دادند. آن ها شاهدان دروغینی آوردند که در باره عیسی دروغ گفتند. امّا، اظهارات آن ها با هم یکی نبود، بنابراین رهبران یهود نتوانستند ثابت کنند که او گناهکار است. عیسی نیز هیچ سخنی بر زبان نیاورد.

Image

سرانجام، کاهن اعظم به عیسی نگاه کرد و گفت، "به ما بگو، آیا تو مسیح پسر خدای زنده هستی؟"

Image

عیسی گفت، "بله هستم، و یکروز مرا خواهید دید که در دست راست خدا نشسته ام و با قوّت از آسمان، به زمین بازمی گردم." ناگهان کاهن اعظم، لباس خود را درید و خطاب به دیگر رهبران مذهبی فریاد زد: «کفر گفت! ما به شاهدان دیگری نیاز نداریم! همه شنیدید که او گفت، "من پسر خدا هستم." چه رأی می دهید؟»

Image

رهبران مذهبی یهود همه در پاسخ کاهن اعظم گفتند، "او سزاوار مرگ است!" آنگاه چشمان عیسی را بستند، به صورت او آب دهان انداختند، او را زدند ومسخره کردند.

Image

در بیرون خانه، پطرس درانتظار ایستاده بود. کنیزی او را دید و به وی گفت، "به گمانم تو هم با عیسی بودی!" پطرس انکار کرد. اندکی بعد کنیز دیگری همین حرف را به او زد. سرانجام، کسانی که آنجا ایستاده بودند به او گفتند، "تو حتماً یکی از شاگردان عیسی هستی زیرا لهجه ات جلیلی است."

Image

آنگاه پطرس قسم خورد و گفت، "خدا مرا لعنت کند اگر این مرد را بشناسم!" فوراً، خروس بانگ زد و عیسی برگشت و به پطرس نگاه کرد.

Image

سپس پطرس از حیاط بیرون رفت و زارزار گریست. یهودای خائن دید که رهبران یهودی عیسی را به مرگ محکوم کردند، غم و اندوه او را گرفت و دست به خودکشی زد.

Image

صبح روز بعد، سران یهود او را به نزد فرماندار رومی پیلاتوس بردند. آنان امیدوار بودند که پیلاتوس عیسی را گناهکار دانسته و او را به مرگ محکوم کند. پیلاتوس از عیسی پرسید، "آیا تو پادشاه یهود هستی؟"

Image

عیسی پاسخ داد، "همینطور است که می گویی. امّا پادشاهی من همانند پادشاهی دنیوی نیست. اگر چنین بود، پیروانم برای من می جنگیدند. امّا من به دنیا آمدم تا حقیقت را در در بارۀ خدا بگویم. تمام کسانی که حقیقت را دوست دارند از من پیروی می کنند." پیلاتوس گفت، "حقیقت چیست؟"

Image

بعداز گفتگوی پیلاتوس با عیسی، او به بیرون و نزد جمعیّت رفت و گفت، "من گناهی در این شخص نیافتم." امّا سران یهود و جمعیّت فریاد زدند، "مصلوبش کن!" پیلاتوس پاسخ داد، "او گناهکار نیست." امّا آنان این بار با صدای بلندتری فریاد زدند. سپس پیلاتوس برای بار سوّم گفت، "او گناهکار نیست!"

Image

اما پیلاتوس از اینکه شورش شود، ترسید، بنابراین موافقت کرد و عیسی را به سربازانش سپرد تا مصلوبش کنند. سربازان رومی عیسی را شلّاق زده و ردای سلطنتی به او پوشانیدند و تاجی از خار بر سر او گذاشتند. آنگاه با گفتنِ، "زنده باد پادشاه یهود!"، او را به تمسخر گرفتند.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل متّی، ٥٧:٢٦ ؛ ٢٩:٢٧ ؛ انجیل مرقس، ٥٣:١٤ ؛ ١٥:١٥ ؛ انجیل لوقا، ٥٤:٢٢ ؛ ٢٥:٢٣ ؛ انجیل یوحنّا، ١٢:١٨ ؛ ١٦:١٩

۴۰. مصلوب شدن عیسی

Image

پس از آنکه سربازان، عیسی را استهزاء کردند، او را بیرون بردند تا مصلوبش کنند. آن ها او را وادار کردند تا صلیب خویش را حمل کند.

Image

سربازان، عیسی را به مکانی به نام جُلجُتا (جمجمۀ سر) بردند و دست وپای او را بر صلیب میخکوب کردند. امّا عیسی گفت، "ای پدر، این مردم را ببخش، زیرا که نمی دانند چه می کنند." به دستور پیلاتوس بالای سر او علامتی گذاشتند که بر آن نوشته شده بود، "این است پادشاه یهود"

Image

سربازان بر لباس عیسی قرعه انداختند. وقتی آن ها این کار را کردند، آن پیشگویی کتاب مقدّس به تحقّق پیوست که می گوید، "لباس هایم را میان خود تقسیم کردند و بر ردای من قرعه انداختند."

Image

عیسی را درمیان دو جنایتکار مصلوب کردند. یکی از آن ها عیسی را استهزاء می کرد، امّا دیگری به او گفت، "آیا تو از خدا نمی ترسی؟ ما گناهکاریم امّا این شخص بیگناه است." آنگاه به عیسی گفت، "ای عیسی، مرا در ملکوت خود به یاد آور." عیسی به او جواب داد، "تو همین امروز با من در فردوس خواهی بود."

Image

سران مذهبی یهود و جمعیّتی که آنجا بودند، عیسی را استهزاء می کردند. آن ها می گفتند، "اگر تو پسر خدا هستی از صلیب پایین بیا و خود را نجات بده! آنگاه ما به تو ایمان خواهیم آورد."

Image

آنگاه آسمان سراسر آن منطقه اگرچه ظهر بود، کاملاً تاریک شد. این تاریکی از ظهر تا ساعت سه بعد از ظهر ادامه یافت.

Image

در این زمان عیسی با صدایی بلند فریاد زد، "ای پدر، روح خود را به دست های تو می سپارم." سپس سر خود را خم کرد و جان سپرد. وقتی او جان داد، در آن لحظه، زلزله ای روی داد و ناگهان پردۀ خانۀ خدا که درمقابل مقدّس ترین جایگاه معبد قرار داشت و انسان ها را از حضور خدا جدا می کرد، از بالا تا پایین دو پاره شد.

Image

عیسی با مرگ خویش، راه را باز کرد تا مردم بتوانند به سمت خدا بیایند. وقتی افسر رومیِ در پای صلیب، دید که عیسی چگونه جان سپرد، گفت، "حقیقتاً که این مرد بیگناه بود. او حتماً پسر خدا بود."

Image

سپس نیقودیموس و یوسف، از اعضاء شورای عالی یهود که با اشتیاق درانتظار فرارسیدن ملکوت خدا بودند، نزد پیلاتوس رفتند و جسد عیسی را درخواست کردند. آن ها جسد او را با پارچۀ کتان پیچیدند و در مقبره ای سنگی گذاشتند و یک سنگ بزرگ نیز جلو در قبر که مثل غار بود غلتانیدند تا بسته شود. ​

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل متّی، ٢٧:٢٧-٦١ ؛ انجیل مرقس، ٢٠:١٥-٤٧ ؛ انجیل لوقا، ٢٦:٢٣-٥٦ ؛انجیل یوحنّا، ١٧:١٩-٤٢

۴۱. خدا عیسی را از مردگان بر مى خيزاند

Image

بعداز این که سربازان، عیسی را مصلوب کردند، سران بی ايمان قوم یهود نزد پیلاتوس رفتند و گفتند، "آن عیسى فریبکار گفت که بعد از سه روز از مردگان خواهد برخاست. کسی باید قبر را تا سه روز زیر نظر داشته باشد تا مطمئن شویم که شاگردانش نتوانند بیایند و جسد او را بدزدند و ادّعا کنند که او زنده شده است."

Image

پیلاتوس گفت، "سربازانی را برداشته و از قبر به طور کامل مراقبت کنید." بنابراین آن ها رفتند و سنگ بزرگ در ورودی قبر را مهر و موم کردند و سربازانی را در آنجا به نگهبانی گماردند تا کسی نتواند جسد را برباید.

Image

روز بعد از تدفین عیسی، روز سَبَّت بود و در این روز، یهودیان مجاز نیستند تا به سر قبر بروند. بنابراین در پایان روز سَبَّت و صبح بسیار زود، تنی چند از زنان، داروهای معطّر خریدند تا به قبر عیسی رفته و جسد عیسی را با آن معطّر سازند.

Image

ناگهان زمین لرزۀ شدیدی رخ داد. یکی از فرشتگان خداوند که بسیار درخشنده بود، از آسمان پایین آمده به سوی سنگ قبر رفت و آنرا به کناری غلطاند و بر آن نشست. نگهبانان با دیدن او به شدّت ترسیده، لرزان شدند و همچون مرده، بیحرکت به زمین افتادند.

Image

هنگامیکه زنان به قبر رسیدند، فرشته به آنان گفت، "نترسید. عیسی اینجا نیست. او از مردگان برخاسته است. درست همانطور که خودش گفته بود! داخل قبر را بنگرید و ببینید." زنان داخل قبر را نگاه کردند و جایی که پیکر عیسی را در آن گذاشته بودند دیدند، ولی جسدی نیافتند.

Image

آنگاه فرشته به زنان گفت، "بروید و به شاگردان بگویید که عیسی از مردگان برخاسته است و پیش از شما به جلیل می رود."

Image

زنان درحالیکه هم خوشحال بودند و هم می ترسیدند، به سوی شاگردان رفتند تا آن خبر خوش را به آنان برسانند.

Image

در همان حال که زنان می دویدند تا این خبر خوش را به شاگردان بدهند، ناگهان عیسی را درمقابل خود دیدند و به پایش افتادند تا او را بپرستند. عیسی گفت، "نترسید. بروید و به شاگردان من بگویید که به جلیل بروند و مرا در آنجا خواهند دید."

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ انجیل متّی، ٦٢:٢٧ ؛ ١٠:٢٨ ؛ انجیل مرقس، ١:١٦-١١ ؛ انجیل لوقا،١:٢٤-١٢ ؛ انجیل یوحنّا، ١:٢٠-١٨ _

۴۲. بازگشت عیسی به آسمان

Image

در روزی که عیسی از مردگان برخاست، دونفر از شاگردان عیسی به یکی از شهرهای نزدیک می رفتند و در راه دربارۀ آنچه برای عیسی رخ داده بود صحبت می کردند. آن ها امیدوار بودند که او همان مسیح موعود باشد، امّا او کشته شده بود. حال زنان گفتند که عیسی دوباره زنده شده است. اینک آن ها نمی دانستند چه چیز را باور کنند.

Image

عیسی به آنان نزدیک و با ایشان همراه شد. امّا آنان او را نشناختند. عیسی از آن ها پرسید، "دربارۀ چه چیزی صحبت می کنید؟" آن ها به عیسی گفتند، "دربارۀ وقایع عجیبی صحبت می کنیم که چند روز پیش برای عیسی اتّفاق افتاد." آن ها فکر کردند با غریبه ای صحبت می کنند که از آن ماجراهایی که در اورشلیم روی داده بود، بی خبر بود.

Image

سپس عیسی برای آن ها توضیح داد که کلام خدا راجع به مسیح چه گفته بود. او به ایشان یادآوری کرد که پیامبران گفته بودند که مسیح زجر می کشد و کشته می شود، امّا در روز سوّم زنده خواهد شد. وقتی آن ها به نزدیکی آن شهر رسیدند که قصد اقامت در آنرا داشتند، تقریباً شب شده بود.

Image

آن دو مرد از عیسی دعوت کردند که شب را با ایشان بماند و او هم پذیرفت. وقتی بر سر سفرۀ شام نشستند، عیسی نان را برداشت و شکرگزاری نموده آن را پاره کرد. ناگهان چشمانشان باز شد و آن ها بی درنگ او را شناختند. ولی همان لحظه عیسی از نظر آنان ناپدید شد.

Image

آن دو به یکدیگر گفتند، "او عیسی بود! و از این جهت دلمان به تپش افتاد و به هیجان آمدیم وقتی او مطالب کتاب مقدّس را برایمان شرح می داد!" سپس بی درنگ به اورشلیم بازگشتند و هنگامیکه رسیدند، به شاگردان گفتند، "عیسی زنده است! ما او را دیده ایم!"

Image

در همان حال که سرگرم گفتگو بودند، ناگاه عیسی در میان ایشان ایستاد و گفت ، "سلام بر شما باد!" شاگردان فکر کردند که روح می بینند، امّا عیسی گفت، "چرا وحشت کردید و شکّ دارید؟ به دستها و پاهایم نگاه کنید. روح بدنی مانند من ندارد." برای آنکه به آن ها نشان دهد که روح نیست، از آن ها خواست که به او چیزی بدهند تا بخورد. آن ها کمی ماهی پخته به او دادند و عیسی آن را خورد.

Image

عیسی گفت، "من به شما گفتم که هرچه در کلام خدا دربارۀ من گفته شده باید عملی شود." آنگاه ذهنشان را باز کرد تا همۀ پیشگویی های کلام خدا را درک کنند. او گفت، "از زمانهای دور، در کتابهای انبیاء نوشته شده بود که مسیح موعود باید رنج و زحمت ببیند، جانش را فدا کند و روز سوّم زنده شود."

Image

در کتاب مقدّس همچنین نوشته شده است که شاگردان من اعلان خواهند کرد که به جهت آمرزش گناهان همه باید توبه کنند. آن ها این کار را از اورشلیم آغاز کرده سپس به همۀ قومها و در همه جا خواهند رفت. شما شاهد این امور هستید."

Image

عیسی در مدّت چهل روز پس از زنده شدن از مرگ، بارها خود را به رسولان ظاهر ساخت. او حتّی یکبار خود را هم زمان به بیش از ۵۰۰ نفر نشان داد! او به طُرُق گوناگون به شاگردانش ثابت کرد که واقعاً زنده شده است و در این مدت به ایشان دربارۀ ملکوت خدا تعلیم می داد.

Image

عیسی به شاگردان فرمود، "تمام اختیارات در زمین و آسمان به من داده شده است. بنابراین بروید و تمام قومها را شاگرد من سازید و ایشان را به نام پدر و پسر و روح القدس تعمید دهید و به ایشان تعلیم دهید که چگونه تمام دستوراتی را که به شما داده ام، اطاعت کنند. به یاد داشته باشید که من همواره با شما خواهم بود."

Image

چهل روز پس از آنکه عیسی از مردگان برخاست به شاگردانش چنین فرمود، "در اورشلیم بمانید تا پدر من از آسمان به شما قدرت بدهد، وقتی که آن تسلّی دهنده یعنی روح القدس بر شما بیاید." پس از آن عیسی در مقابل چشمان ایشان به سوی آسمان بالا رفت و در ابری ناپدید گشت. عیسی به دست راست خدا نشست تا بر همه چیز حکومت کند.

_داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ انجیل متّی، ١٦:٢٨-٢٠ ؛ انجیل مرقس، ١٢:١٦-٢٠ ؛ انجیل لوقا، ١٣:٢٤-٥٣ ؛ کتاب اعمال رسولان، ١:١-٩

۴۳. کلیسا شروع میشود

Image

بعداز اینکه عیسی به آسمان بازگشت، شاگردان همچنانکه عیسی دستور فرموده بود، در اورشلیم ماندند. ایمانداران به طور مرتّب باهم جمع می شدند و دعا می کردند.

Image

همه ساله پنجاه روز پس از عید پِسَخ، یهودیان، روزی مهمّ را جشن می گرفتند که پنتیکاست نامیده می شد. پنتیکاست عید شکرگزاری برای محصول بود. یهودیان از سرتاسر دنیا به اورشلیم می آمدند تا این جشن را باهم برگزار کنند. در این سال، دوران جشن پنتیکاست، حدود یک هفته پس از رفتن عیسی به آسمان بود.

Image

وقتی ایمانداران دور هم جمع شده بودند، ناگهان صدایی شبیه صدای وزش باد شدید در هوای آن خانه پیچید و آنجا را پر کرد. سپس چیزی شبیه شعله های آتش بر سرشان شعله ور شد. آنگاه همه از روح القدس پر شدند و شروع به سخن گفتن به زبان هایی کردند که هرگز با آن ها آشنایی نداشتند.

Image

وقتی اهالی اورشلیم این صدا را شنیدند، گرد هم آمدند تا ببینند که چه اتّفاقی افتاده است. مردم وقتی دیدند که ایمانداران اعمال عجیب خدا را به زبان مادری خود ایشان اعلان می کنند، شگفت زده شدند.

Image

بعضی نیز شاگردان را متّهم کردند که مست شده اند! امّا پطرس ایستاد و به آنان گفت: «گوش کنید! این مردم مست نیستند! این همان پیشگویی یوئیل نبیّ است که خدا گفته بود، "در روزهای آخر، من روح خود بر تمامی بشر خواهم ریخت."

Image

"ای مردان قوم اسرائیل، همانطور که می دانید و شاهد بوده اید، عیسی به قدرت خدا آیات و معجزات عجیب زیادی به عمل آورد. امّا شما او را به صلیب کشیدید!

Image

عیسی اگرچه مرد، ولی خدا او را دوباره از مردگان زنده کرد. این تحقّق آن پیشگویی است که می گوید، "تو نمی گذاری که بدن فرزند مقدّس تو فاسد گردد." ما شاهد این حقیقت هستیم که خدا عیسی را از مردگان برخیزانید.

Image

عیسی اکنون در آسمان بر عالیترین جایگاه افتخار درکنار خدا نشسته است. عیسی روح القدس موعود را از پدر دریافت کرده و به پیروان خود عطا فرموده است، آنچنانکه خود وعده فرموده بود. روح القدس، دلیل چیزهایی است که امروز شما نتیجه اش را می بینید و می شنوید.

Image

شما عیسی را که شما برروی صلیب کشیده کشتید. ولی مطمئن باشید که خدا او را خداوند و مسیح تعیین نموده است.»

Image

سخنان پطرس، مردم را تحت تأثیر قرار داد. بنابراین از او و دیگر شاگردان پرسیدند، "ای برادران، اکنون چه باید بکنیم؟"

Image

پطرس پاسخ داد، "هریک از شما باید از گناهانتان دست کشیده و بنام عیسی مسیح تعمید بگیرید تا خدا گناهانتان را ببخشد. آنگاه خدا هدیه روح القدس را هم به شما عطا خواهد فرمود."

Image

تقریباً ۳٫۰۰۰ نفر به سخنان پطرس ایمان آوردند و شاگرد عیسی شدند. آن ها تعمید آب گرفتند و به جمع ایمانداران در کلیسای اورشلیم پیوستند.

Image

آن شاگردان همواره در تعالیمی که رسولان می دادند و در آئین شام خداوند و دعا، با دیگر ایمانداران، بطور مرتّب شرکت می کردند. همۀ ایمانداران با هم بودند و هرچه داشتند با هم قسمت می کردند. مردم دربارۀ آن ها به نیکی سخن می گفتند و خدا هرروز عدّه ای را نجات می داد و به جمع ایشان می افزود.

_داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: _ کتاب اعمال رسولان، ٢

۴۴. پطرس و یوحنّا گدایی را شفا می دهند

Image

روزی پطرس و یوحنّا به سمت پرستشگاه می رفتند. در کنار دروازۀ آن، مرد فلجی را دیدند که از ایشان درخواست پول کرد.

Image

پطرس به آن مرد فلج نگاه کرد و گفت، "من هیچ پولی ندارم که به تو بدهم. امّا آنچه دارم، به تو می دهم. درنام عیسی مسیح ناصری، برخیز و راه برو!"

Image

خدا فوراً آن مرد را شفا داد و او شروع کرد به راه رفتن و پریدن در اطراف آن ها و شکرگزاری خدا. مردمی که در حیاط پرستشگاه بودند، شگفت زده شدند.

Image

جمعیّت زیادی به سرعت جمع شدند تا آن مردی را که شفا یافته بود ببینند. پطرس به آن جماعت گفت، "چرا از دیدن شفای این مرد اینقدر متعجّب شده اید؟ ما این مرد را به قدرت یا دینداری خود شفا نداده ایم. بلکه قدرت عیسی و ایمانی که عیسی عطا می کند، او را شفا داده است.

Image

شما کسانی هستید که از فرماندار رومی خواستید که عیسی را بکشد. شما صاحب حیات جاودان را کشتید، امّا خدا او را دوباره زنده کرد. اگرچه شما نمی دانستید چکار دارید می کنید، خدا از کار شما استفاده کرد تا پیشگویی کتاب مقدّس را عملی سازد که گفته بود مسیح باید عذاب بکشد و بمیرد. پس اینک توبه کنید و به سوی خدا بازگردید تا گناهانتان پاک شود."

Image

رؤسای خانۀ خدا از شنیدن سخنان پطرس و یوحنّا بسیار خشمگین شدند. بنابراین آنان را گرفتند و به زندان افکندند. امّا بسیاری از آنان که پیغام پطرس را شنیدند، ایمان آوردند و تعداد ایمانداران به جز زنان و کودکان به۵۰۰۰ نفر رسید.

Image

روز بعد، سران یهود، پطرس و یوحنّا را به حضور کاهن اعظم و همکارانش آوردند. آن ها از پطرس و یوحنّا پرسیدند، "با چه قدرتی این مرد فلج را شفا دادید؟"

Image

پطرس پاسخ داد، "این مرد به قدرت عیسی مسیح شفا یافته و در مقابل شما ایستاده است. شما عیسی را بر صلیب کشیدید، امّا خدا او را دوباره زنده کرد! شما او را نپذیرفتید، امّا راه دیگری برای رستگار شدن وجود ندارد جز به قدرت عیسی!"

Image

اعضاء شورا مات و مبهوت ماندند، زیرا می دیدند که آن ها اشخاص بیسواد و معمولی هستند. آنگاه به یاد آوردند که این مردان با عیسی بودند. آن ها بعد از اینکه پطرس و یوحنّا را تهدید کردند، آزادشان نمودند.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: کتاب اعمال رسولان، ٣:١ ؛ ٢٢:٤

۴۵. اِستیفان و فیلیپُس

Image

یکی از رهبران کلیسای اوّلیه، فردی به نام اِستیفان بود. او آوازۀ خوبی داشت و پر از روح القدس و حکمت بود. اِستیفان، معجزات بسیاری انجام داد و به طور متقاعد کننده دلیل و برهان می آورد که انسان ها باید به عیسی ایمان آورند.

Image

روزی هنگامی که اِستیفان مشغول تعلیم دربارۀ عیسی بود، برخی از یهودیانی که به عیسی ایمان نداشتند، شروع به بحث و جدل با اِستیفان کردند. آنان بسیار خشمگین شدند و به رهبران مذهبی، دربارۀ اِستیفان دروغ گفتند. آنان گفتند، "ما شنیدیم که او دربارۀ موسی و خدا، سخنان پلیدی می گفت!" پس رهبران دینی، اِستیفان را دستگیر کرده و او را به نزد کاهن اعظم و دیگر رهبران یهودی بردند، جایی که شاهدان دروغین دربارۀ او دروغ های بیشتری گفتند!

Image

کاهن اعظم از اِستیفان پرسید، "آیا این چیزها حقیقت دارد؟" اِستیفان با یادآوری کارهای عظیم بسیاری که خدا از زمان ابراهیم تا دوران عیسی انجام داده بود و اینکه چگونه قوم خدا بارها از او نااطاعتی کرده بودند، به آن ها پاسخ داد. سپس به ایشان گفت، " شما ای قوم گردنکش و عصیانگر، همیشه روح القدس را ردّ کرده اید، درست همان گونه که پدران شما همواره خدا را ردّ کرده و انبیاء او را کشته اند. امّا شما کاری بدتر از آن ها انجام دادید! شما مسیح موعود را به قتل رساندید!"

Image

هنگامی که رهبران مذهبی این سخنان را شنیدند، بسیار خشمگین شده، گوش های خود را گرفتند و فریاد زدند. آن ها اِستیفان را به بیرون شهر کشیدند و او را سنگسار کردند تا بمیرد.

Image

اِستیفان در هنگام مرگ، فریاد برآورد، "ای عیسی، روح مرا بپذیر." آنگاه به زانو درآمد و دوباره فریاد زد، "ای سرورم، این گناه را بر ایشان نگیر." و سپس جان سپرد.

Image

مردی جوان به نام سولس با بقیه دربارۀ قتل اِستیفان هم عقیده بود و هنگامی که آنان اِستیفان را سنگسار می کردند، او لباسهای ایشان را نگاه می داشت. آن روز، بسیاری از مردم اورشلیم شروع به جفا و آزار پیروان عیسی کردند و ایمانداران، به جاهای دیگر پناهنده شدند. امّا علیرغم این رویدادها، آن ها به هرجا که می رفتند، دربارۀ عیسی موعظه می کردند.

Image

یکی از شاگردان عیسی به نام فیلیپُس، درزمرۀ کسانی بود که در زمان جفا از اورشلیم گریخته بود. او به سامره رفت و در آنجا دربارۀ عیسی موعظه کرد و بسیاری از مردم آنجا نجات یافتند. سپس یک روز، فرشته ای ازجانب خدا به فیلیپُس گفت تا به جاده ای در بیابان برود. هنگامی که او در آن جاده بود، یکی از مقامات مهمّ حبشه را دید که در کالسکۀ خود مسافرت می کرد. روح القدس به فیلیپُس فرمود تا به نزد آن مرد رفته و با او گفتگو نماید.

Image

وقتی فیلیپُس به کالسکه نزدیک شد، شنید که آن شخص حبشی دارد از کتاب اشعیای نبی می خواند. آنجایی که می گوید، "همچون برّه ای که برای ذبح می برند، و مانند برّه ای که خاموش است، هیچ کلمه ای نگفت. با او ناعادلانه برخورد کردند و به او احترام نگذاشتند. آن ها جان او را از او گرفتند."

Image

فیلیپُس از شخص حبشی پرسید، "آیا چیزی را که می خوانی قادر به درکش هستی؟" حبشی پاسخ داد، "خیر. من نمی توانم آن را بفهمم مگر آنکه کسی برایم توضیح دهد. خواهش می کنم بالا بیا و در کنار من بنشین. آیا اشعیا این را در باره خود می گوید یا شخص دیگری؟"

Image

فیلیپُس برای حبشی توضیح داد که اشعیا دربارۀ عیسی نوشته بود. فیلیپُس از آیات دیگر کلام خدا هم استفاده کرد تا خبر خوش دربارۀ عیسی را به او برساند.

Image

درحالیکه پیش می رفتند، به یک برکۀ آب رسیدند. مرد حبشی گفت "نگاه کن اینجا آب هست! آیا امکان دارد تعمید بگیرم؟" و فرمان داد که کالسکه بایستد.

Image

بنابراین آن ها به داخل آب رفتند و فیلیپُس مرد حبشی را تعمید داد. وقتی از آب بیرون آمدند، ناگهان روح القدس فیلیپُس را به مکان دیگری بُرد، جایی که او به موعظۀ دربارۀ عیسی ادامه داد.

Image

مرد حبشی شادی کنان از اینکه عیسی را شناخته است، به سوی وطنش بازگشت.

داستانی برگرفته از کتاب مقدس: کتاب اعمال رسولان، ٨:٦ ؛ ٥:٨ ؛ ٢٦:٨-٤٠

۴۶. پولُس مسیحی می شود

Image

سولُس(شاؤل)، مرد جوانی بود که لباس های کسانی را که استیفان را می کشتند، نگاه داشت. او به عیسی ایمان نداشت و برای همین، ایمانداران را آزار می داد. او در اورشلیم از خانه ای به خانۀ دیگر می رفت تا مردان و زنان را دستگیر کرده و به زندان بیندازد. کاهن اعظم، به سولُس، اجازه داده بود که به شهر دمشق برود تا مسیحیان آنجا را دستگیر کرده و به اورشلیم بازگرداند.

Image

هنگامیکه سولُس در راه دمشق بود، نوری درخشنده از آسمان بر او تابید و همۀ اطراف او را دربر گرفت و او به زمین افتاد. سولُس، صدایی را شنید که به او گفت، "شاؤل، شاؤل، چرا بر من جفا می کنی؟" سولس پرسید، "سرورم، تو که هستی؟" عیسی به او پاسخ داد، "من آن عیسی هستم که تو به او آزار می رسانی!"

Image

هنگامیکه سولُس از جا برخاست، چشمانش نمی دید. دوستانش او را به سوی دمشق، راهنمایی کردند. سولُس مدّت سه روز، چیزی نخورد و نیاشامید.

Image

در شهر دمشق، شاگردی بنام حنّانیا زندگی می کرد. خدا به او فرمود، "به خانه ای برو که سولُس در آن ساکن است. دستان خود را بر او بگذار تا بتواند دوباره ببیند." امّا حنّانیا گفت، "سرورم، من شنیده ام که این مرد، به ایمانداران، جفا می رساند." خدا پاسخ داد، "برو! من او را برگزیده ام تا نام مرا به یهودیان و اقوام دیگر اعلان نماید. او به خاطر نام من، جفاهای بسیار خواهد دید."

Image

پس حنّانیا به نزد سولُس رفت و دستان خویش را بر او نهاد و گفت، "همان عیسی که در راه بر تو ظاهر شده است، مرا فرستاد تا تو بینایی خود را باز یابی و از روح القدس پر شوی." سولُس، بی درنگ توانست دوباره ببیند و حنّانیا او را تعمید داد. آنگاه سولُس خوراک خورد و قدرتش بازگشت.

Image

سولس بیدرنگ شروع به موعظه دربارۀ عیسی برای یهودیان شهر دمشق نمود و می گفت، "عیسی پسر خداست!." یهودیان بسیار متعجّب شدند از اینکه مردی که تلاش می کرد ایمانداران را ازبین ببرد، اکنون خود به عیسی ایمان آورده است! سولُس برای یهودیان دلیل می آورد و اثبات می کرد که عیسی، همان مسیح موعود است.

Image

پس از چندین روز، یهودیان، قصد قتل سولُس را کردند. آنان کسانی را فرستادند تا او را در دروازه های شهر یافته و بکشند. امّا سولُس، از نیّت آنان آگاه شد و دوستانش او را یاری کردند تا بگریزد. یک شب آن ها او را در سبدی گذاشته و از دیوارهای شهر دمشق پایین فرستادند. پس از آنکه سولُس از دمشق گریخت، به موعظه دربارۀ عیسی ادامه داد.

Image

سولُس به اورشلیم رفت تا با شاگردان دیگر دیدار نماید، امّا آنان از او ترسیدند. آنگاه یک ایماندار بنام برنابا سولُس را به نزد رسولان برد و به ایشان گفت که او چگونه با دلیری در دمشق، به عیسی موعظه کرده بود. پس از آن بود که شاگردان، سولُس را در جمع خود پذیرفتند.

Image

برخی از شاگردانی که از جفای شهر اورشلیم گریخته بودند، به شهری دوردست بنام انطاکیه رفتند و در آنجا دربارۀ عیسی موعظه کردند. بیشتر اهالی انطاکیه یهودی نبودند، امّا برای نخستین بار، بسیاری از آنان ایمان آوردند. برنابا و سولُس به آنجا رفتند تا به این ایمانداران تازه دربارۀ عیسی بیشتر تعلیم دهند و کلیسا را تقویت نمایند. در انطاکیه بود که ایمانداران برای نخستین بار به مسیحی ملقّب شدند.

Image

روزی هنگامیکه مسیحیان انطاکیه در دعا و روزه بودند، روح القدس به ایشان فرمود، "برنابا و سولُس را برای آن کاری که ایشان را برای انجامش خوانده ام جدا سازید." آنگاه کلیسای انطاکیه برای برنابا و سولُس دعا کردند و دست های خویش را بر آنان گذاردند. سپس آنان را روانه کردند تا خبر خوش دربارۀ عیسی را در بسیاری از جاهای دیگر، موعظه نمایند. برنابا و سولُس، به مردم زیادی از اقوام گوناگون، تعلیم دادند و بسیاری به عیسی ایمان آوردند.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: کتاب اعمال رسولان، ٣:٨ ؛ ١:٩-١٣ ؛ ١٩:١١-٢٦ ؛ ١:١٣-٣

۴۷. پولُس و سیلاس در شهر فیلیپی

Image

سولُس هنگامیکه در سراسر امپراتوری روم مسافرت می کرد، تصمیم گرفت از نام رومی خود که پولُس بود، استفاده نماید. روزی، پولس و دوستش سیلاس به شهر فیلیپی رفتند تا خبر خوش دربارۀ عیسی را به مردمان آنجا بدهند. آنان به جایی در کنار رودخانۀ بیرون شهر رفتند و در آنجا مردم برای دعا و نیایش، گرد هم می آمدند. در آنجا آن ها با زنی بنام لیدیه آشنا شدند که پارچه های ارغوانی می فروخت. او خدا را دوست داشت و او را می پرستید.

Image

خدا دل لیدیه را باز کرد تا پیغام عیسی را بفهمد، و او با خانواده اش تعمید گرفتند. سپس او پولُس و سیلاس را دعوت کرد تا در خانه اش بمانند و آن ها نیز پیش او و خانواده اش ماندند.

Image

پولُس و سیلاس اغلب با مردم در جلسات دعا شرکت می کردند. هر روز که به آنجا می رفتند، کنیزی که اسیر روح ناپاک بود، دنبال آن ها راه می افتاد. او به کمک روح پلید آینده را برای مردم پیشگویی می کرد و بدین طریق به عنوان یک غیبگو، سود کلانی نصیب اربابانش می نمود.

Image

آن دختر کنیز هنگامیکه آنان راه می رفتند، با صدای بلند می گفت، "این آقایان خدمتگزاران خدای متعال هستند و آمده اند تا راه نجات را به شما نشان دهند!" او روزهای بسیار چنین می کرد تا اینکه صبر پولس به سر آمد.

Image

عاقبت یکروز هنگامیکه آن دختر بخت برگشته فریاد می زد، پولس به طرف او برگشت و به روح ناپاکی که در او بود گفت، "بنام عیسی از وجود این دختر بیرون بیا." در همان لحظه روح ناپاک از او بیرون آمد.

Image

وقتی اربابان کنیز دیدند چه اتّفاقی افتاده است، بسیار عصبانی شدند. زیرا فهمیدند که بدون آن دیو، کنیز دیگر نمی توانست آیندۀ مردم را پیشگویی کند و این بدان معنا بود که مردم دیگر به اربابان آن دختر پول نمی دادند که او بتواند به آن ها بگوید برایشان چه اتّفاقی خواهد افتاد.

Image

بنابراین اربابان آن کنیز، پولس و سیلاس را به نزد مقامات رومی بردند و آن ها ایشان را کتک زدند و به زندان انداختند.

Image

آن ها پولُس و سیلاس را به امن ترین قسمت زندان انداختند و پاهای آنان را به زنجیر بستند. با اینهمه آنان در نیمه های شب، سرودهایی در ستایش و پرستش خدا می خواندند.

Image

ناگهان، زمین لرزه ای شدید رخ داد! تمام درهای زندان باز شد و زنجیرها از دست و پای همۀ زندانیان فرو ریخت.

Image

زندانبان بیدار شد و وقتی دید که درهای زندان باز شده اند، هراسان شد! او فکر کرد که تمام زندانیان فرار کرده اند، پس تصمیم به خودکشی گرفت. (او می دانست که اگر زندانیان فرار کنند، مقامات رومی او را خواهند کشت). امّا پولس او را دید و فریاد زد، "به خود صدمه نزن! همۀ ما اینجا هستیم."

Image

زندانبان ترسان و لرزان به نزد پولس و سیلاس آمد و پرسید، "چه کنم که نجات یابم؟" پولُس پاسخ داد، "به عیسی خداوند، ایمان آور و تو و خانواده ات نجات خواهید یافت." آنگاه زندانبان، پولس و سیلاس را به خانۀ خویش برد و زخمهای ایشان را شست. پولس خبر خوش عیسی را برای همۀ کسانی که در خانۀ او بودند، موعظه کرد.

Image

آن زندانبان و تمام اعضاء خانوادۀ او به عیسی ایمان آوردند و تعمید یافتند. آنگاه زندانبان به پولُس و سیلاس، غذا داد و آن ها با هم جشن گرفتند.

Image

روز بعد، رهبران شهر پولس و سیلاس را از زندان آزاد کردند و از آن ها خواستند تا شهر را ترک کنند. پولس و سیلاس به دیدار لیدیه و تنی چند از دوستانشان رفتند و سپس شهر را ترک کردند. خبر خوش در بارۀ عیسی همچنان گسترش می یافت و کلیسا رشد می کرد.

Image

پولس و دیگر رهبران مسیحی به شهرهای زیادی سفر می کردند و به تعلیم و موعظه دربارۀ خبر خوش عیسی می پرداختند. آن ها همچنین نامه های زیادی نوشتند تا ایمانداران را در کلیساها تعلیم دهند و تشویق کنند. برخی از این نامه ها تبدیل به کتاب های کتابمقدّس شدند.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: کتاب اعمال رسولان، ١١:١٦-٤٠

۴۸. عیسی، مسیح موعود است

Image

وقتی خدا جهان را آفرید، همه چیز کامل بود. گناه وجود نداشت. آدم و حوّا همدیگر را دوست داشتند وعاشق خدا هم بودند. خبری از بیماری یا مرگ نبود. این همان دنیایی بود که خدا می خواست.

Image

شیطان، ازطریق ماری که در باغ بود، سخن گفت تا حوّا را فریب دهد. سپس آدم و حوّا بر ضدّ خدا گناه کردند. به خاطر گناه آنان، هرکس در روی زمین، بیمار می شود و می میرد.

Image

به خاطر گناه آدم و حوّا چیزی حتّی وحشتناک تر رخ داد. آنان دشمن خدا شدند. درنتیجه، از آن زمان تا حال، هر انسانی با طبیعت گناه آلود به دنیا آمده است و دشمن خدا است. رابطۀ میان خدا و انسان به واسطۀ گناه گسسته شد. امّا خدا برای احیای این رابطه نقشه ای داشت.

Image

خدا وعده داد که شخصی از نسل حوّا سر شیطان را خواهد کوبید و شیطان پاشنۀ وی را خواهد گزید. بدین معنا که شیطان مسیح را خواهد کشت، امّا خدا او را دوباره زنده خواهد کرد، و آنگاه مسیح برای همیشه قدرت شیطان را لِه خواهد کرد. سال های زیادی بعد، خدا آشکار کرد که عیسی، همان مسیح موعود است.

Image

وقتی خدا همۀ زمین را به وسیلۀ توفان ازبین برد، برای کسانی که به او ایمان داشتند، یک کشتی فراهم نمود تا بتوانند نجات پیدا کنند. به همان صورت، همۀ انسان ها بخاطر گناهانشان سزاوار مرگ هستند، امّا خدا عیسی را فرستاد تا هرکس را که به او ایمان آورد، نجات بخشد.

Image

برای صدها سال، کاهنان برای انسان ها به درگاه خدا قربانی می گذرانیدند تا نشان دهند که برای گناهانشان، سزاوار چه مجازاتی هستند. امّا آن قربانی ها نمی توانستند گناهان انسانها را بردارند. عیسی کاهن اعظم است. برخلاف کاهنان دیگر، عیسی یکبار خود را بصورت آن قربانی تقدیم کرد که می توانست گناهان همۀ انسان های جهان را بردارد. عیسی کاهن اعظم بی نقص بود، زیرا مجازات هرگناهی را که هر انسانی مرتکب شده بود، بر خود گرفت.

Image

خدا به ابراهیم فرمود، "از طریق تو تمام قومهای جهان برکت خواهند یافت." عیسی از نسل ابراهیم بود. همۀ قوم های جهان از طریق او برکت می یابند، زیرا هرکس که به عیسی ایمان می آورد، از گناهانش نجات می یابد و از نوادگان معنوی ابراهیم می شود.

Image

هنگامیکه خدا به ابراهیم فرمود تا پسرش اسحاق را قربانی نماید، قوچی را فراهم نمود تا به جای پسرش اسحاق قربانی کند. همۀ ما بخاطر گناهانمان سزاوار مرگ هستیم! امّا خدا عیسی، برّۀ خدا را به عنوان قربانی مهیّا کرد تا به جای ما بمیرد.

Image

وقتی خدا آخرین بلا را بر مصر نازل نمود، به هر خانوادۀ اسرائیلی فرمود تا یک برّه بی عیب را بکشند و خون آنرا بر کناره های درخانه شان بمالند. وقتیکه فرشتۀ خدا آن خون را می دید، از آن خانه ردّ می شد و پسر نخست زادۀ آن خانواده را نمی کشت. این رویداد، پِسَخ نامیده شده است.

Image

عیسی همان برّۀ عید پِسَخ است. او از هرجهت کامل و بدون گناه بود و در همان زمان جشن عید پِسَخ کشته شد. زمانیکه کسی به عیسی ایمان می آورد، خون عیسی، جریمۀ گناهان آن شخص را پرداخت می کند و مجازات خدا او را در بر نمی گیرد.

Image

خدا با قوم برگزیدۀ خودش یعنی بنی اسرائیل پیمان بست. امّا خدا اکنون پیمان تازه ای برقرار نموده است که در دسترس هر کس می باشد. به خاطر این پیمان تازه، هر انسانی از هر قوم و ملّیتی می تواند با ایمان آوردن به عیسی جزو قوم خدا گردد.

Image

موسی پیامبر بزرگی بود که کلام خدا را اعلام نمود. ولی عیسی بزرگترین پیامبران است. او خداست، پس هرآنچه او انجام داد و گفت، اعمال و سخنان خدا بودند. به این دلیل است که عیسی، کلمۀ خدا خوانده شده است.

Image

خدا به داود پادشاه وعده داد که کسی از نسل او به عنوان پادشاه تا ابد بر قوم خدا حکومت خواهد نمود. چون عیسی پسر خدا و مسیح موعود است، او آن نسل مخصوص داود بود که می تواند تا ابد پادشاهی کند.

Image

داود، پادشاه قوم اسرائیل بود، امّا عیسی پادشاه همۀ جهان است! او دوباره خواهد آمد و با عدالت و صلح تا ابد پادشاهی خواهد کرد.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: کتاب پیدایش، ١ ؛ ٣ ؛ ٦ ؛ ١٤ ؛ ٢٢ ؛ کتاب خروج، ١٢ ؛ ٢٠ ؛ کتاب دوّم سموئیل،٧ ؛ كتاب عبرانیان، ١:٣-٦ ؛ ١٤:٤ ؛ ١٠:٥ ؛ ١:٧ ؛ ١٣:٨ ؛ ١١:٩ ؛ ١٨:١٠ ؛ کتاب مکاشفه، ٢١

۴۹. پیمان تازۀ خدا

Image

فرشته ای به دختر باکره ای بنام مریم گفت که او پسر خدا را به دنیا خواهد آورد. بنابراین، هنگامیکه او هنوز باکره بود، روح القدس بر او سایه افکند و او آبستن شد. او پسری به دنیا آورد که نامش را عیسی نهاد. ازاینروی، عیسی هم خدا و هم انسان است.

Image

عیسی معجزات بسیاری انجام داد که ثابت می کند او خداست . او برروی آب راه رفت، توفان را آرام کرد، بیماران را شفا داد، ارواح پلید را اخراج کرد، مردگان را زنده کرد، پنج نان و دو ماهی کوچک را تبدیل به غذای کافی برای بیش از 5000 نفر نمود.

Image

عیسی معلّم بزرگی نیز بود و با اقتدار سخن می گفت، زیرا که او پسر خداست. او تعلیم داد که ما باید دیگران را مانند خود دوست بداریم.

Image

او همچنین به ما آموخت که خداوند را باید بیش از هرچیز دیگر ازجمله ثروت خود دوست داشته باشیم.

Image

عیسی فرمود که پادشاهی خدا با ارزشتر از هرچیز در این دنیاست. مهمّترین چیز برای هرکس، این است که به پادشاهی خدا تعلّق داشته باشد. برای ورود به پادشاهی خدا، ما باید از گناه خویش نجات یابیم.

Image

عیسی به ما آموخت که برخی از انسان ها او را قبول خواهند کرد و نجات خواهند یافت، ولی بعضی ها خیر. او فرمود که برخی از انسان ها همانند خاکِ نیکو هستند. آنان خبر خوش عیسی را می پذیرند و نجات می یابند. برخی نیز همانند خاک سفت و سختِ کنارۀ راه هستند که کلام خدا در آن وارد نمی شود و هیچ محصولی به بار نمی آورد. آن ها پیام عیسی را نمی پذیرند و داخل پادشاهی او نخواهند شد.

Image

عیسی به ما آموخت که خدا گناهکاران را بسیار دوست دارد. او می خواهد که آنان را ببخشد و جزو فرزندان خود گرداند.

Image

عیسی همچنین به ما فرمود که خدا از گناه نفرت دارد. هنگامیکه آدم و حوّا گناه کردند، گناه آن ها بر همۀ نسل بشر تأثیر گذاشت. درنتیجه، هر شخصی در دنیا گناه می کند و از خدا جدا شده است. به همین خاطر، هر انسانی دشمن خدا شده است.

Image

ولی خدا همۀ مردم جهان را آنقدر محبّت نمود که تنها فرزند خود عیسی را داد، تا هرکه به عیسی ایمان آورد، به خاطر گناهانش هلاک نشود بلکه تا ابد با خدا زندگی کند.

Image

به خاطر گناه، ما محکوم و سزاوار مرگ هستیم. خدا می بایست بر ما خشمگین باشد، ولی او خشم خود را به جای ما، برروی عیسی ریخت. زمانیکه عیسی برروی صلیب مرد، مجازات ما را بر خود گرفت.

Image

عیسی هرگز هیچ گناهی نکرد، ولی انتخاب کرد که به عنوان یک قربانی کامل مجازات شود و بمیرد، تا گناهان ما و گناهان هرکس دیگر را در این جهان پاک گرداند. به خاطر اینکه عیسی خود را قربانی ساخت، خدا می تواند هر نوع گناهی را ببخشد، حتی گناهان بسیار خبیث را.

Image

اعمال خوب، ما را نجات نمی دهد. کاری نیست که ما با انجامش بتوانیم با خدا رابطه برقرار کنیم. تنها عیسی می تواند گناهان ما را پاک کند. ما باید ایمان بیاوریم که عیسی پسر خداست، او به جای ما بر صلیب مرد و خدا دوباره او را از مرگ برخیزانید.

Image

خدا هر کس را که به عیسی ایمان بیاورد و او را به عنوان خداوند خود بپذیرد، نجات خواهد داد. امّا، خدا کسانی را که به او ایمان نیاورند، نجات نخواهد داد. مهمّ نیست فقیر یا غنی، مرد یا زن، پیر یا جوان و یا اینکه اهل کجا باشیم. خدا ما را دوست دارد و می خواهد ما به مسیح ایمان بیاوریم تا او بتواند با ما رابطۀ نزدیک و صمیمی داشته باشد.

Image

عیسی ما را دعوت می کند تا به او ایمان آورده تعمید یابیم. آیا ما ایمان داریم که عیسی، مسیح موعود و تنها پسر خداست؟ آیا ایمان داریم که گناهکار و سزاوار مجازات خدا هستیم؟ آیا ایمان داریم که مسیح برروی صلیب مرد تا گناهان ما را پاک کند؟

Image

اگر ما به عیسی و آنچه که او برای ما انجام داده است ایمان داریم، پس دراینصورت ما مسیحی هستیم! خداوند ما را از قلمرو حکومت تاریک شیطان بیرون آورده و در پادشاهی نورانی خدا قرار داده است. خدا روش های کهنه و گناه آلود زندگی ما را برداشته و به جای آن روش های تازه و عادلانۀ زندگی به ما بخشیده است.

Image

اگر ما مسیحی هستیم، خدا گناهان ما را به خاطر کار مسیح برروی صلیب بخشیده است. حال خدا ما را دوست خود می شمارد و نه دشمن خود.

Image

اگر ما دوست خدا و خادم عیسی خداوند هستیم، اشتیاق خواهیم داشت که از تعالیم عیسی پیروی کنیم. حتّی اگر مسیحی باشیم، وسوسه خواهیم شد تا گناه کنیم. امّا خدا امین است و می فرماید اگر ما به گناهان خود اعتراف کنیم، او ما را می بخشد. او به ما قدرت می دهد تا با گناه بجنگیم.

Image

خداوند از ما می خواهد دعا کنیم، کلام او را مطالعه کنیم، با مسیحیان دیگر او را بپرستیم و به دیگران بگوییم او برای ما چه کرده است. تمام اینها به ما کمک خواهد کرد تا رابطۀ عمیقتری با او داشته باشیم.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: رسالۀ پولس به رومیان، ٢١:٣-٢٦ ؛ ١:٥-١١ ؛ انجیل یوحنّا، ١٦:٣ ؛ انجیل متّی، ١٦:١٦ ؛ رسالۀ پولس به کولسیان، ١٣:١-١٤ ؛ رسالۀ دوّم پولس به تسالونیکیان ، ١٧:٥-٢١ ؛ رسالۀ اوّل یوحنّا، ٥:١-١٠

۵۰. عیسی باز می گردد

Image

قریب به 2000 سال است که انسان های بیشتر و بیشتری در دنیا خبر خوش انجیل عیسی مسیح را می شنوند. و کلیسا درحال رشد بوده است. عیسی گفت که در آخرِ زمان برمی گردد. اگرچه عیسی هنوز نیامده است، ولی به وعدۀ خویش وفا خواهد کرد.

Image

خدا از ما می خواهد در حالیکه منتظر بازگشت مسیح هستیم، به گونه ای زندگی کنیم که مقدس باشیم و او را اکرام نمائیم. او همچنین از ما می خواهد که دربارۀ پادشاهی او با دیگران صحبت کنیم. زمانیکه مسیح برروی زمین بود، چنین فرمود، "سرانجام وقتی خبر خوش ملکوت خدا توسّط شاگردان من به گوش همۀ مردم جهان رسید، انتها فرا خواهد رسید."

Image

قوم های بسیاری هستند که هنوز در باره عیسی چیزی نشنیده اند. پیش از آنکه مسیح به آسمان صعود کند، او به مسیحیان فرمود تا خبر خوش انجیل را به همۀ کسانی که آنرا نشنیده اند اعلام نمایند. عیسی فرمود، "بروید و همه ملت ها را شاگردان من سازید!" و، "مزرعه ها برای درو آماده هستند."

Image

عیسی مسیح این را نیز گفت، "خادم از آقای خود بالاتر نیست. درست همان گونه که اربابان این جهان از من نفرت داشتند، شما را هم به خاطر من شکنجه کرده و خواهند کشت. در این جهان عذاب خواهید کشید، ولی دلگرم باشید، زیرا من، شیطان را که حاکم این جهان است شکست داده ام. اگر تا به آخر به من وفادار بمانید، آنگاه خدا شما را نجات خواهد داد!"

Image

عیسی برای شاگردان خود داستانی تعریف کرد تا به آن ها توضیح دهد در آخر این دنیا چه بر سر مردم خواهد آمد. او فرمود، " مردی در مزرعۀ خود بذر خوب کاشت. زمانیکه خوابیده بود، دشمن او آمد و لابلای بذر گندم، تخم علف هرز کاشت و به راه خود رفت. Image

زمانیکه بذرها جوانه زدند، کارگران از ارباب خود پرسیدند، "آقا، شما بذر خوب در این زمین کاشتید. چرا درمیان آن ها علف هرز روییده است؟" ارباب جواب داد، "این کار دشمن است."

Image

کارگران در جواب ارباب خویش گفتند، "علفها را بچینیم؟" ارباب پاسخ داد، "نه. اگر این کار را انجام دهید، بعضی از گندم ها را با آن ها بیرون خواهید کشید. تا موقع درو صبر کنید و سپس علف ها را جمع کرده بسوزانید، امّا گندم ها را به انبار من بیاورید."

Image

شاگردان متوجّه معنای این داستان نشدند و از مسیح خواستند تا این داستان را برای آنان شرح دهد. عیسی گفت، "مردی که بذر خوب را کاشت مسیح است. زمین این جهان است. بذر خوب فرزندان پادشاهی خدا هستند.

Image

علف هرز افرادی هستند که متعلّق به آن شریرند. کسی که علف های هرز را کاشت ابلیس است. فصل درو زمان های آخر است، و دروگرها فرشتگان هستند.

Image

در زمان های آخر دنیا، فرشتگان، انسان هایی را که متعلّق به ابلیس هستند، از تمام دنیا جمع کرده به دریاچه آتش می اندازند، جایی که آن ها با عذاب وحشتناکی گریه خواهند کرد و دندان های خود را به هم خواهند سایید. سپس عادلان و پارسایان، مانند خورشید در پادشاهی پدر خود، خدا، خواهند درخشید."

Image

عیسی همچنین گفت که پیش از پایان جهان به زمین بازخواهد گشت. او بازخواهد گشت به همان صورت که زمین را ترک کرد، یعنی یک بدن فیزیکی خواهد داشت و در آسمان بر ابرها خواهد آمد. زمانیکه عیسی برگردد، مسیحیانی که مرده اند، از مردگان برخواهند خاست و با او در آسمان ملاقات خواهند کرد.

Image

سپس مسیحیانی که هنوز زنده باشند به آسمان صعود خواهند کرد و به دیگر مسیحیانی خواهند پیوست که از مردگان برخاستند. همه آن ها با عیسی در آنجا خواهند بود. بعد از آن، عیسی تا ابد با قوم خود در صلح و اتحاد کامل زندگی خواهد کرد.

Image

عیسی وعده فرمود که به هرکس که به او ایمان دارد، تاجی خواهد بخشید. آن ها همراه با خدا تا ابد در صلح کامل زندگی و حکومت خواهند کرد.

Image

امّا خدا کسانی را که به عیسی ایمان نیاورند، داوری خواهد کرد. او آن ها را به جهنم خواهد انداخت، جایی که آن ها تا ابد در غم و اندوه خواهند گریست و دندان های خود را به هم خواهند فشرد. آتشی که هرگز خاموش نمی شود آن ها را خواهد سوزانید و کرم ها از خوردن آن ها باز نمی ایستند.

Image

هنگامیکه عیسی بازگردد، شیطان و حکومتش را کاملاً نابود خواهد ساخت. او شیطان را به جهنّم خواهد افکند، جایی که او تا ابد خواهد سوخت، همراه با همۀ کسانی که پیروی او را به جای اطاعت از خدا انتخاب کردند.

Image

به سبب نافرمانی آدم و حوّا و وارد کردن گناه به این جهان، خدا جهان را لعنت فرمود و تصمیم به نابودی آن گرفت. ولی یک روز خدا آسمان و زمین جدیدی خواهد آفرید که کامل خواهند بود.

Image

عیسی و قوم او در زمین جدید زندگی خواهند کرد، و او تا به ابد بر هر چیزی که وجود دارد سلطنت خواهد کرد. او هر اشكی را پاک خواهد كرد و دیگر از مرگ و غم و گریه و درد و رنج خبری نخواهد بود. عیسی با صلح و عدالت پادشاهی خواهد کرد، و تا به ابد با قوم خود خواهد بود.

داستانی برگرفته از کتاب مقدّس: انجیل متّی، ١٤:٢٤ ؛ ١٨:٢٨ ؛ انجیل یوحنّا، ٢٠:١٥ ؛ ٣٣:١٦ ؛ کتاب مکاشفه، ١٠:٢ ؛ انجیل متّی، ٢٤:١٣-٣٠ ؛ ٣٦:١٣-٤٢ ؛ رسالۀ اوّل پولس به تسالونیکیان، ١٣:٤ ؛ ٥